ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
در خانهی خود نشستهام ناگاه
مرگ آید و گویدم ز جا برخیز
این جامهی عاریت به دور افکن
وین بادهی جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
میخندد و میکشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ میگیرم
میلرزم و با هراس مینوشم
آن دور در آن دیار هولانگیز
بیروح، فسرده، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچهی مار و طعمهی مورم
در ظلمت نیمهشب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمهها بیدار
وامانده مار و مور و کژدم را
میکاود و زوزه میکشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آن گاه سکوت میکند غوغا
روید ز نسیم مرگ، خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بیانجام
این قصهی دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی
از وحشت مرگ میزنم فریاد
بر سینهی سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
این است، حدیث تلخ ما این است
دهروزهی عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
از گور چهگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کردهی خویشتن پشیمانم
من تشنهی این هوای جانبخشم
دیوانهی این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده است برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 24 خردادماه سال 1390 ساعت 02:31