ترسم آزاد نسازد ز قفس صیّادم
آن قدر تا که رود راه چمن از یادم
بس که ماندم به قفس، رنگ گل از یادم رفت
گر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم
روز خوبی هم اگر داشتهام یادم نیست
گوییا یکسره از لانه به دام افتادم
آتش از آه به کاشانهی صیّاد زنم
گر از این بند اسارت نکند آزادم
شور شیرین و شکرخندهی دلداری نیست
ور نه من در هنر، استادتر از فرهادم
بارها دست اجل گشت گریبانگیرم
باز هم دامن عشق تو ز کف ننهادم
دگر این شیوه ز من پیش رقیبان ظلم است
من که بی چون و چرا هر چه تو گفتی دادم
گر چه باشد غم عالم به دل لاهوتی
هیچ کس در غم من نیست از آن دلشادم
فغان بلبلی کز عشق مینالد اثر دارد
نه هر مرغی که فریادی کشد شوری به سر دارد
به گلشن نالهی مرغ چمن شوقافکن است اما
صدایی کز قفس آید برون، شوری دگر دارد
میان خونِ دل غرق است هم چون لاله لبخندم
چنین خندد کسی کز عشق داغی بر جگر دارد
ز سیر گلشن عشقم چه حسرتها که حاصل شد
خوش آن مرغی که در این باغ سر در زیر پر دارد
بَرَش افسردگیها دان و بارش نامرادیها
چمنزار محبت گر درختی بارور دارد
ز روی بلبل این باغ شرمت باد ای گلچین
گلی چیدی که چشمی خونفشان بر او نظر دارد
اگر این شام جانفرسا سحر گردد، دلِ زارم
شکایتها ز گیسوی تو با باد سحر دارد
چنان سیلی که میپیچد به هم آبادی ما را
غم تو میبرد با خود، تمام شادی ما را
به این امید میگردم که تا خاک رهت گردم
که دامانت برانگیزد غبار وادی ما را
مرا هر چند میخواهی ولی در بند میخواهی
رها کن گیسوانت را، بگیر آزادی ما را
تو از لیلی نسب داری من از نسل جنون هستم
از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را
اگر با قیس میسنجی، جنونم را تماشا کن
هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را
هوای مشکِ گیسویی، خیال چشمِ آهویی
ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را