در کار جهان هیچکس ابهام ندارد
تنها غم عشق است که فرجام ندارد
ما سوختهها طعمهی هموارهی عشقیم
این آتش کهنه هوس خام ندارد
از روز و شبم جز تو ندارم خبر ای ماه
دیوانگی من سحر و شام ندارد
بگذار که با یاد تو غافل شود از تو
این مرغک وحشی خبر از بام ندارد
هر چند پریشان ولی آسودهترینم
دیوانه، غم گردش ایام ندارد
ماییم و غمی کهنهتر از روز نخستین
تا سلسلهی درد سرانجام ندارد
بگذار چموشانه رهایم کنی ای دل
بگذار بگویند: دلی رام ندارد
بگذار برای همه بیواسطه باشی
مانند شرابی که غم جام ندارد
آرامش مرداب برای تو عذاب است
تو رودی و جریان تو آرام ندارد