چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی؟
برِ دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهی تطاول
که به حلقه حلقه زلفت، نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کُشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خَستی
کسی از خرابهی دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیاش چه گونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چه گونه رستی
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگر نه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
ه کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم



ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟
شاه بیتش همینه! مگه نه؟
بله متأسفانه!
وحشی می فرماید:
بسته بر فتراک و میپرسد که صیاد تو کیست
تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست
ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود
سخت پرکاری نمیدانم که استاد تو کیست
لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا
بندهام یعنی نمیدانی که فرهاد تو کیست
چرا متاسفانه؟؟
خیلی هم خوشبختانه
یکی باید به خودش میگفت:
میگما
این وحشی چقدر شعر گفته بوده من خبر نداشتم
سخت پرکاری نمیدانم که استاد تو کیست
اگه معشوق ها ناز نمی کردند دیوان شعرا قطورتر نمی شد.
دیگه دیگه... هر کسی را بهر کاری ساختند
به هر طبعی نهاده آرزویی
تک و پو داده هر یک را به سویی
برون آورده مجنون را مشوش
به لیلی داده زنجیرش که میکش
ز شیرین کوهکن را داده شیون
فکنده بیستون پیشش که میکن
ز تاب شمع گشته آتش افروز
زده پروانه را آتش که میسوز
ز گل بر بسته بلبل را پر و بال
شکسته خار در جانش که مینال
غرض کاین میل چون گردد قوی پی
شود عشق و درآید در رگ و پی