ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
عید است و میوزد نفس روشن بهار
جاری ست آب و آینه از دامن بهار
آب زلال، آینهی بید پیر شد
پلکی تکاند چشمت و شهری اسیر شد
عید است از حوالی اسفند میروم
تا عشق، تا ترانه و لبخند میروم
آغوش میگشایم و آغاز میشوم
مثل دریچه رو به سحر باز میشوم
عید است و باید از نفس گل مدد گرفت
از نغمههای قدسی بلبل مدد گرفت
باید ترانه، صحبت پنهان ما شود
باید زبان عشق، غزلخوان ما شود
باید کنار پنجره رفت و سپید شد
باید به بام عشق بر آمد، شهید شد
عید است و من شبیه نگاه تو، روشنم
سر شارم از بهار، پر از سرو و سوسنم
جاریست از زلالی پیراهنم، غزل
میبارد از نگاه و دل روشنم، غزل
عید است و عشق میوزد از چارسوی من
گل کرده رود گمشدهای در گلوی من
عید است و آسمان و زمین، لالهپرور است
هفت آسمان، سپیدی بال کبوتر است
پر گشته از زلالی خورشید، ساغرم
سرشار از آسمان، پَر بال کبوترم
گل میشوند ماسه و شن زیر پای من
کف میزنند برگ درختان برای من
دی رفته، خیمه در نفس عید میزنیم
عید است پنجه بر دف خورشید میزنیم
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 08:41