ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
بعد از این دست من و دامن ماه دگری
من و سودای سر زلف سیاه دگری
چون تو پیمان وفا بشکنم و بنشینم
به امید نگهی، بر سر راه دگری
چشم خود فرش کنم، زیرکف پای دگر
خرمن خویش بسوزم به نگاه دگری
گر گناه است نظر بر رخ خوبان کردن
بعد از این پشت من و بار گناه دگری
آنقدر آه کشیدم به فراقت شب و روز
که نمانده است مرا طاقت آه دگری
بهجز از اشک که گیرد همه شب دامن من
بر من و زاری من نیست گواه دگری
مجتبیٰ فرد
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 ساعت 17:29
سلام دوست عزیز وبلاگ با احساس و زیبایی دارید و پر از احساس این شعر هم بسیار زیبا بود به منم سر بزنید خوشحال می شم