ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
باز هم این کودک مغرور گندمزارها
یادش افتاده است تنها مانده در بازارها
کودکی با دست و پای لاغر و چشمان خیس
زار میزد بر تنش، آن سالها، شلوارها
رفته بالا، بیهوا، تا لانهی گنجشکها
رفته و هر بار هم افتاده از دیوارها
گاهگاهی غیرتش گل کرده در این کوچهها
دکمهی پیراهنش افتاده اینجا بارها
گاه گم کرده است چتر کوچکش را در کلاس
گاه زندانی شده با گریه در انبارها
مانده زیر چینههای سربهزیر روستا
گاه با دفترچههای خیس در رگبارها
کودکی سرگرم با اسباببازیهای پوچ
با شماها زندگی کردن و از این کارها
آفرین
سلام وبلاگ خیلی با احساسی دارین خوشحال میشم تبادل لینک کنم در هر صورت منتظر حضورتون هستم آقا مجتبی
عااااااالی بود!