روزی که آفرینش انسان شروع شد
این حسّ عاشقانهی پنهان شروع شد
غار حرا و دامنهی کوه طور... نه!
از چشم و از نگاه تو ایمان شروع شد
همچون بهار ِ حیلهگر از باغ عشق من
رفتی و پرسههای خیابان شروع شد
بعد از وداع تلخ درختان و برگها
جنگل دلش شکست و زمستان شروع شد
ابری غریب و خسته از این شهر میگذشت
ما را که دید گریهی باران شروع شد
مردی کنار دفتر عمرش نوشت «عشق»
آتش گرفت دفتر و پایان شروع شد