بیرون کشیدی از در و بر بام میبری
آرام جلوه کردی و آرام میبری
این از هنرنمایی چشم سیاه توست
بیدام صید کردی و با دام میبری
تا قبله را عوض نکنی چشم را ببند
با این حرام رونق اسلام میبری
چشمانت آرزوی ریاضتکشان شده
غوغاست هر کجا که تو بادام میبری
گاهـی ابوسعید ابوالخیر میشوی
گاهی مرا حوالی بسطام میبری
پر میزنی، به منطق عطار میکشی
مِی میشوی، به خلسۀ خیام میبری
تا بوده راه و رسم تو این گونه بوده است
آرام دل گرفتی و آرام میبری
روزی نشد که عمر به کام دلم شود
ناکام آفریده و ناکام میبری ... !