ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

یاسر قنبرلو

بچه‌ها دیکته دارید، قبولی سخت است
هر کسی درس نخواند به خدا بدبخت است

حرف‌ها مثل هم‌ند از همه جا می‌آیند
گاه چسبیده به هم، گاه جدا می‌آیند

جمله‌ها اکثرشان سخت و دو پهلو هستند
جمله‌ها مثل دو تا دوست به هم وابسته‌ند

بچه‌ها روز مهمی است! بخوانید که من
سر قولی که ندادید، بمانید که من

دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید
از خیابان خدا با عجله رد نشوید
روز‌ها از پَس هم رد شد و موعود رسید
روز مقبولی و تجدیدی و مردود رسید

دست من بید شد از ترسِ... معلم: سر خط
بچه‌ها حرف نباشد، بنویسید فقط 

بنویسید خدا بعد بخوانید هوس
«بنویسید قناری و بخوانید قفس»

بنویسید که طوفان و تلاطم شده است
هی بچرخید! خدا پشت خدا گم شده است 

بنویسید زمین سخت غریب است، غریب
وقت افتادن از این تخت، قریب است، قریب 

بچه‌ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است
بنویسید شعف، دخترکی غمگین است

روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است
چشم‌های هوس از دور به او پل زده است

بنویسید شعف، دخترکی کم پیداست
این همه گم‌شده اما همه جا غم پیداست

گر چه بابا غم نان می‌خورد و ما نان را
آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا
بچه ها خسته نباشید ورق‌ها بالا

یاسر قنبرلو

داد و بی‌داد نکردم که در اندیشه‌ی من
مرد آن است که غم را به گلو می‌ریزد
آخرین مرحله‌ی اوج، فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می‌ریزد

من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی‌ست
دل نبستم به خودِ مدرسه حتی! چه رسد 
به عبایی که پس از مدرسه آویختنی‌ست

گوسفندانِ فراوان، هوسِ چوپان است
آن‌چه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعر امّا غم تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قله‌ی استعداد است

شاعر این مساله را خوب به خاطر دارد
که نفس می‌کشد این قشر به جوسازی‌ها
هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد
بی‌نیاز است از این خاله‌زنک‌بازی‌ها 

می‌روم پشتِ همه بل‌که از این پس دیگر
پشت من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
می‌روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که رَوَد خانه‌ی خود

یاسر قنبرلو

هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آن چون‌آنم که شدم دست به دامان خودم

موی تو ریخته بر شانه‌ی تو، امّا من
شانه‌ام ریخته بر موی پریشان خودم!

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می‌روم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخوانم که رسیدم به زمستان خودم

تو گرفتار خودت هستی و آزادی‌هات
من، گرفتار خودم هستم و زندان خودم

شب میلاد من بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم

یاسر قنبرلو

هم‌چو پروانه که با شمع مقابل شده است
بارها سوخته است این دل اگر دل شده است

ترسم از روز جزا نیست که در این دنیا
آتش ِعشقِ تو با قهر تو کامل شده است

بی‌نیاز است ز هر ترجمه و تفسیری
سوره‌ی اشک که از چشم تو نازل شده است

شک ندارم که به معراج مرا خواهد بُرد
آن نمازم که به لبخند تو باطل شده است

از کرامات تو بوده‌ست اگر می‌بینم
سائلی یک شبه حلّال مسائل شده است

ور نه در مزرعه‌ی عشق، پس از عمری رنج
رسم این است ندانیم چه حاصل شده است

یاسر قنبرلو

شطرنج بازی می‌کند اما نمی‌داند
در آستینش مهره‌های مار هم دارد
یک بار بُرده غافل از این‌که پس از چندی
این بازی پُر درد سَر تکرار هم دارد

باید «کلاغان»، کشور او را نگه دارند
وقتی که می‌بندد دهان «باز»هایش را
از تخت‌ها و چشم‌ها یک روز می‌افتد
شاهی که نشناسد غم سربازهایش را

من می‌شناسم هم‌وطن‌های غریبم را
آن‌ها که در هر خانه‌ای خاکستری هستند
این‌ها که در سطح خیابان چیده‌ای انگار
سربازهای سرزمین دیگری هستند!

وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود
آرامشی دیگر پس از طوفان نمی‌ماند
اخبار را شاید ولی احساس را هرگز
همواره بعضی چیزها پنهان نمی‌ماند

یاسر قنبرلو

تو مثل سرزمینِ من بزرگی
که هر شب داره به تاراج می‌ره
یکی از دامنت می‌ره به معراج
یکی با دامنت معراج، می‌ره!

همون جایی که به تیراژ موهات
کتاب ضعف‌تو، تالیف کردی
نشستی مشق چشماتو نوشتی
یه دنیا رو بلاتکلیف کردی

اسیر بی‌گناه ترس و تقدیر
رفیق اشک و خون و آه و ناله
دلیل اختلاف بین ادیان
معمّایی‌ترین بحث رساله

تو مرز بین اسلام و یهودی
گناه سیب لبنان‌و بپوشون
یه چیزی رو تنت بنداز دختر
بلندی‌های جولان‌و بپوشون!

چه‌قد باید سر تو جنگ باشه
سر دنیا رو با چی گرم کردی
تو باید دست شیطون‌و ببندی
تو که حتی خدا رو نرم کردی

یاسر قنبرلو

از تنم تا تنش یک وجب بود
وقت چسبیدن لب به لب بود
عقل! امّا جدایی‌طلب بود
بود! اما دخالت نمی‌کرد!

عشق ِمن، لکه‌ی دامنش بود
من حواسم به پیراهنش بود
او حواسش به مرز تنش بود
بود! امّا رعایت نمی‌کرد!

آن شب از جان مستم چه می‌خواست
دست او روی دستم چه می‌خواست
وسوسه از شکستم چه می‌خواست
تف بر این ارتجاع ِصعودی!

دستش افتاد در موج مویم
پاره شد جامه از روبه‌رویم!
مانده‌ام از چه چیزی بگویم!
آه یوسف! تو دیگر که بودی

عقل می‌گوید: «این کار زشت است»
عشق می‌گوید: «این سرنوشت است!
اولین درب‌های بهشت است
آخرین دکمه‌های لباسش!»
باز کردم! رسیدم به آتش!

آتش، امّا برای سیاوَش!
خیره در سرخی ِالتماسش
غرق در آبی ِچشم‌هایش
من حواسم به او... او حواسش...
آخرین دکمه‌های لباسش...
آخرین دکمه‌های لباسش