ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

پانته‌آ صفایی

نظری داشته خیّاط به الماس تنت
که زری دوخته بر حاشیه‌ی پیرهنت

دامنت سبزتر از سبزترین دامنه‌هاست
و دل‌انگیزتر از صبح بهشت است تنت

تو و این پیکر آغشته به عطر گل سرخ
که خدا ریخته کندوی عسل در دهنت

آه ای مرغ خوش‌آواز من! انصاف نبود
در قفس ماندن و دق کردن و پر ریختنت

که نشسته‌ست جهانی به تماشای تو و
پاک در آتش تهمت شدن و سوختنت

«صوفیان جمله حریف‌اند و نظر‌باز ولی...»1
این هم از فال تو و حافظ شیرین‌سخنت

«ای بهاری که به دنبال، خزانی داری!
کاش مرغی نشود نغمه‌سرا در چمنت»2

۱- صوفیان جمله حریف‌اند و نظر باز ولی / زین میان حافظ دل‌سوخته بدنام افتاد
۲- مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه‌سرای / هر بهاری که به دنبال خزانی دارد     «حافظ»

پانته‌آ صفایی

کی می‌رسم به لذت در خواب دیدنت؟
سخت است سخت، از لب مردم شنیدنت

هر کس که این ستاره‌ی دنباله‌دار را-
یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت-

از مثل سیل آمدنت حرف می‌زند
از قطره‌قطره بر دل خارا چکیدنت

پروانه‌ها به سوختنت فکر می‌کنند
تک‌شاخ‌ها به در دل توفان دویدنت

من... من ولی به سادگی‌ات، مهربانی‌ات
گه‌گاه هم به عادت ناخن جویدنت!

آخر انار کوچک هم‌بازی نسیم! ـ
دیگر رسیده است زمان رسیدنت

پایین بیا که کاسه‌ی دریوزگی شده‌ست
زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت

یا زودتر به این زن تنها سری بزن ـ
یا دست کم اجازه بده من به دیدنت...

پانته‌آ صفایی

لب‌تشنه خوابیدند پای حوض گلدان‌ها
شاید تو برگشتی و برگشتند باران‌ها

شاید تو برگشتی و شهریور خنک‌تر شد
دنیا کمی آرام شد، خوابید توفان‌ها

شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید
پُر کرد ذهن خانه را تبریک مهمان‌ها

آن وقت دور سفره می‌گویند و می‌خندند
بشقاب‌ها، چنگال و قاشق‌ها، نمک‌دان‌ها

آن وقت عطر چای لاهیجان و لیمو ترش...
آن وقت رفت و آمد شیرین قندان‌ها...

تو نیستی و استکان‌ها نیز خاموش‌ند
ای کاش بودی تا تمام روز فنجان‌ها...

پانته‌آ صفایی

هر تکه از دنیای من، از ماه تا ماهی
هر قدر، هر جا، هر زمان، هر طور می‌خواهی

حتی اگر مثل زلیخا آبرویم را...
از من نخواهی دید در این عشق، کوتاهی

حتّی اگر بی‌رحم باشی مثل ابراهیم
نفرین؟ زبانم لال، حتی اخم یا آهی

من، آخرین نسل از زنان عاشقی هستم
که اسمشان را راویان قصّه‌ها گاهی...

من، آخرین مرغ جهانم، آخرین گنجشک
که در پیِ افسانه‌ی سیمرغ شد راهی

حالا بگو در ظلمت جنگل چه خواهد کرد
شاهین چشمان تو با این کفتر چاهی؟

پانته‌آ صفایی

مردن اگر ناحق اگر حق است باور نمی‌کردم به این زودی
ای آخرین فانوس دریایی! تو ناخدا خورشید من بودی!

باور نمی‌کردم تو را روزی... باور نمی‌کردم تو را یک شب...
یعنی دعاها بی‌اثر بودند؟ بیهوده بود امید بهبودی؟

یعنی تو دیگر نیستی؟ یعنی، این شهر دیگر خالی‌ست از تو؟
یعنی از این پس برنمی‌خیزد از کنده در این سرزمین دودی؟

پس شعرهایت را که خواهد خواند؟ پس حرف‌هایت را که خواهد زد؟
پس آن غزل‌های سلیمانی؟ پس لهجه‌ات، آن لحن داوودی؟

حال من و این شهر کوچک را جز اصفهانی‌ها نمی‌فهمند
خشکیده دریایی در این وادی آن طور که در اصفهان رودی

مثل پل خواجو که بر گور زاینده‌رودش گریه‌ها کرده‌ست
می‌بارم و اشکم نخواهد کرد این خاک ناخن‌خشک را سودی

باشد، برو! ای کاش که آن سو زیباتر از این سوی پل باشد
این سو که مثل صخره‌ها یک عمر از سایش امواج فرسودی

باشد، برو! هرچند من هرگز این روز را باور نمی‌کردم
روزی که خاموشی و می‌سوزد روی مزارت مجمر عودی

چشمان پر مهر تو خاموش‌اند بی‌چاره من! بی‌چاره قایق‌ها
بی‌چاره آن‌ها که در این دریا تو ناخدا خورشیدشان بودی


در رثای «حیدرعلی طالب‌پور»؛ شاعر بروجنی

پانته‌آ صفایی

گر چه گاهی بالشم از گریه تا فردا تَر است
با خیالش خواب‌هایم شب به شب زیباتر است

مثل دلفینی به دام افتاده در استخرم، آه
ظاهراٌ مشغول رقصم، چشم‌هام امّا تر است

من نه، هرکس خواب اقیانوس را هم دیده است
چشم‌هایش مثل من تا آخر دنیا تر است

زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چه قدر
دوست‌دارانش فراوان‌تر، خودش تنهاتر است

گاه می‌گویم که باید چشم‌هایم را... ولی
هر چه محکم‌تر ببندم چشم، او پیداتر است

پانته‌آ صفایی

...که بگویم چه‌قدر می‌خواهم در کنارت کمی قدم بزنم!
که اگر نیستی چه بهتر که همه‌ی شهر را به هم بزنم

نه... به هم که نمی‌توانم... نه..! سعی کردم، ولی نشد، دیدی
سهم تو صبح راه‌راه شد و سهم من این‌که هی قلم بزنم

بس که هر شب نشسته‌ام تا صبح هی عوض کرده‌ام کانال‌ها را
می‌توانم سه ساعت از فقر مردم هنگ‌کنگ دم بزنم

می‌توانم به جای این خودکار پشت یک میز شیک بنشینم
از حقوق بشر دفاع کنم، حرف‌های قشنگ هم بزنم!

می‌توانم به چشم‌های تو و دست‌های بنفشه پشت کنم
حرف‌های قشنگ را گفتم..؟ حرف‌های قشنگ هم بزنم!

شاید اصلاً درستش این باشد که من و تو به جای این کلمات
بنشینیم روبه‌روی هم و چاییَ‌ت را برات هم بزنم

شاید... اما چه‌طور بعد از آن روزهایی که... بچه‌هایی که...
(مثل یک روزنامه مجبورم حرف‌های درشت کم بزنم)

آشپزخانه باز پر شده از سوسک‌های سیاه بدترکیب
آه! باید دوباره برخیزم دور تا دور خانه سم بزنم

پانته‌آ صفایی

من که آواره‌ترین ابرِ بهارم بی تو
شانه‌ای امن ندارم که ببارم بی تو

باد می‌آید و دستانِ تو از من دورند
به زمین ریخته گل‌های انارم بی تو

خشکم و لُخت‌تر از آن‌که کلاغان حتا
خانه‌ای امن بسازند کنارم بی تو

تازه این باد فقط بادِ بهار است، خودت
فکر کن آخرِ پاییز چه دارم بی تو!

کاش آواره‌ترین ابر بهاری بودم
تا شبی سر به بیابان بگذارم بی تو

پایم آن قدر فرو رفته که با تیشه مگر
پا از این باغچه بیرون بگذارم بی تو

پانته‌آ صفایی

روزی اگر یک بارِ دیگر با تو بودن را...
حتی اگـر از دور آن چشمانِ روشن را...

دنیا اگر آن قدر با من مهربان باشد
که لااقل در خواب دنبالت دویدن را ـ

در سرنوشتِ من بگنجاند، عزیز من!
آن وقت شاید گوشه‌ای از عشقِ این زن را...

آن وقت شاید جای آن پیراهن، این دامن...
آن وقت شاید جای زندان کلبه‌ی من را...

قسمت نخواهم کرد با زن‌های مصری هم
شیرینیِ انگشت جایِ «بِه» بریدن را

«نارنج»؟... آری... آه ای نارنج شیرازی!
عطرِ تو خواهد کشت، خواهد کشت این زن را!

تو نیستی و بی‌بهار خنده‌هایت من
این روزها حتی دلِ نارنج چیدن را

پانته‌آ صفایی

کی می‌رسم به لذت در خواب دیدنت
سخت است سخت از لب مردم شنیدنت

هر کس که این ستاره‌ی دنباله‌دار را
یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت

از مثل سیل آمدنت حرف می‌زند
از قطره‌قطره بر دل خارا چکیدنت

پروانه‌ها به سوختنت فکر می‌کنند
تک‌شاخ‌ها به در دل طوفان دویدنت

من... من ولی به سادگی‌ات مهربانی‌ات
گه‌گاه هم به عادت ناخن جویدنت

آخر، انار کوچک هم‌بازی نسیم!
دیگر رسیده است زمان رسیدنت

پایین بیا که کاسه‌ی دریوزگی شده است
زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت

یا زودتر به این زن تنها سری بزن
یا دست‌کم اجازه بده من به دیدنت

پانته‌آ صفایی

نفس‌نفس به درونت بکش هوایم را
و پر کن از نفست ذره‌ذره‌هایم را

نسیم باش و به بازی بگیر چون پر قو
شبانه، گیسوی بر شانه‌ها رهایم را

اگر همیشه مرا بیم سرنگون شدن است
تو کج گذاشته‌ای خشت ابتدایم را

زنی به میل خودت آفریده‌ای از من
خودت به هم زده‌ای نظم آشیانم را

فرشتگان مقرّب هنوز حیران‌ند
تو را به سجده درآیند یا خدایم را

من اختراع توام، ثبت کن مرا که خدا
کنار رفت و پذیرفت ادعایم را

به اسم شهر تو تغییر می‌دهد یک روز
شناسنامه‌ی من، اسم روستایم را

شغال‌های بیابان تمام شب تا صبح
مدام زوزه کشیدند رد پایم را

برای آن که بدانند من ازآن توام
به بوسه مُهر بزن بین شانه‌هایم را

پانته‌آ صفایی

اگر یک شب کنارش با دلِ آرام ننشینم
مُسکّن‌های عالم هم نخواهد داد تسکینم

به چشمان ضعیفم عاشقی خاصیتی داده است
که آن چه دیگران در او نمی‌ببینند می‌بینم

نمی‌فهمند جز در تُنگ، ماهی‌های اقیانوس
که دور از چشم‌هایش من چرا این قدر غمگینم

تو مثل دشتی از گل‌های حسرت مهربان هستی
کنار چشمه‌هایت عصرها بابونه می‌چینم

چه عصری می‌شود! نان و پنیر و سبزیِ کوهی
من و تو، عطر چایی، بعد... بالینم

نمی‌خواهم به یادت باشم اما باز... اما باز
نگاه آرزومندم... سرِ از خواب، سنگینم

پانته‌آ صفایی

کاش این همه از دست‌رسم دور نبودی!
خورشید نبودی و پر از نور نبودی!

ای کاش که هم‌رنگ تو بودم من و ای کاش
بر پیرهنم وصله‌ی ناجور نبودی!

گفتند شما مال همید... آه! چه می‌شد
ای چشمِ تر! این قدر اگر شور نبودی؟

پُر بود، پُر از آهوی یک ساله در و دشت
در شهر اگر این همه ساطور نبودی

صیاد که با دست پر آمد... تو چه‌طوری؟
ای صیدِ بداقبال که در تور نبودی!

پانته‌آ صفایی

هر چه‌قدر این روزها دستان من تنهاترند
چشم‌هایت شب به شب زیباتر و زیباترند

رازداری‌های من بیهوده است، این چشم‌ها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند

این چه تقدیری است که عشقِ من و انکارِ تو
هر دو از افسانه‌ی آشیل نامیراترند؟

من پَر کاهی به دست باد پاییزم ولی
چشم‌های روشنت از که‌ربا گیراترند

یک قدم بردار و از طوفان آذر پس بگیر
برگ‌هایی را که از شلاّق باران‌ها تَرَند

باد می‌آید، درخت نارون خم می‌شود
شاخه‌های لُخت از دستانِ من تنهاترند

پانته‌آ صفایی

امروز اگر آمیزه‌ی تنهایی و دردند
یادت می‌آید، با تو چشمانم چه می‌کردند؟

در ذهن من منظومه‌ای در حال تشکیل است
سیاره‌های کوچکش دورِ تو می‌گردند

بی‌تو که خورشید تمام ماه‌ها هستی
شب‌های گرمِ نیمه‌ی مرداد هم سردند

مرداد گفتم..؟ آه!.. آری ماه خوبی بود!
ای کاش می‌شد روزهایش باز برگردند

اصلاً نپرسیدی که شهریور چه با من کرد
شب‌های تاریکش به روز من چه آوردند

حالا مواظب باش چون پاییز هم گاهی
کاری ندارد برگ ها سبزند یا زردند

پانته‌آ صفایی

در دست من بگذار آن دستان تنها را
در من بریز آشوب آن چشمان زیبا را

حیف است جای دیگری پهلو بگیری عشق!
پهلوی من پایین بیاور بادبان‌ها را

بی‌طاقتی‌های تو را آغوش وا کردم
مانند بندرها که توفان‌های دریا را

بر صخره‌های من بکوب اندوه‌هایت را
بر ماسه‌هایم گریه کن غم‌های دنیا را

اسم تو را بردم لبان تشنه‌ام خشکید
مثل دهان نیل وقتی اسم موسی را

پانته‌آ صفایی

جنگ چیز نفرت‌انگیزی است وقتی مادرت
هی سراغت را بگیرد از منِ هم‌سنگرت

جنگ چیز نفرت‌انگیزی است وقتی هشت سال
هفت‌سینت را بیارد جبهه، تنها خواهرت

نفرت‌انگیز است وقتی که تو بعد هشت سال
می‌گذاری لحظه‌ای خود را به جای همسرت:

«دخترت دندان که در می‌آورد تو نیستی
نیستی وقتی که تاتی می‌کند نیلوفرت

می‌رود مدرسه اما نیستی، کِش می‌رود
جمله‌سازی‌هاش را از نامه‌های آخرت

دخترت قد می‌کشد، می‌آیی اما خسته‌ای
سوخته در آتش دیروزها بال و پرت

سوخته بال و پرت، سرمای ترکش‌های جنگ
مانده مثل کوه یخ در جای‌جای پیکرت»

جنگ چیز نفرت‌انگیزی است از مادر بپرس
که می‌آید هفته‌ای شش روز بالای سرت

پانته‌آ صفایی

چون واگنی فرسوده در راه‌آهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟

دارد فرو می‌ریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیواره‌های معدنی خالی

چون آخرین سرباز شهری سوخته یک عمر
جنگیده‌ام در مرزهای میهنی خالی

حالا که سر چرخانده‌ام در باد می‌بینم
پشت سرم شهری‌ است از هر روشنی خالی

گنجایش این جام‌ها اندازه هم نیست
من استکانم شد به لب تَر کردنی خالی

آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی

پانته‌آ صفایی

تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته‌اند شب‌بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه‌ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابه‌لای شب‌بوها

و ساقه‌ها همه از برگ‌ها برهنه شدند
و پیش هم که نشستند آلبالوها

تو مثل باد شدی؛ گردباد... و می‌پیچید
صدای خنده‌ی خلخال‌ها، النگوها

و دست‌های تو تالاب انزلی شد و... بعد
رها شدند در آرامش تنت، قوها

شبیه لنج رها روی ماسه‌هایی و باز
چه‌قدر خاطره دارند از تو جاشوها

تو نیستی و دلم چکّه‌چکّه خون شده است
مکیده‌اند مرا قطره‌قطره، زالوها

«فروغ» نیستم و بی تو خسته‌ام کرده است
«جدال روز و شبِ فرش‌ها و جارو‌ها»

شنیده‌ام که به جنگل قدم گذاشته‌ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها

پانته‌آ صفایی

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟
آیا زنی غریبه در این کوچه‏‌ها نبود؟

آن دختری که چند شب پیش دیده‏اید
دمپایی‏‌اش ـ تو را به خدا ـ تابه‌تا نبود؟

یک چادر سیاهِ کِشی روی سر نداشت؟
سربه‌هوا و ساده و بی‌دست‌وپا نبود؟

یک هفته پیش گم شده آقا! و من چه‌قدر
گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود

زنبیل داشت، در صف نان ایستاده بود
یک مشت پول خرد... نه آقا گدا نبود!

یک خرده گیج بود ولی نه... فرار نه
اصلاً به فکر حادثه و ماجرا نبود

عکسش؟ درست شبیه خودم بود، مثل من
هم‌اسم من، و لحظه‌ای از من جدا نبود

یک دختر دهاتیِ تنها که لهجه‌اش
شیرین و ساده بود، ولی مثل ما نبود

آقا! مرا دقیق ببین، این نگاه خیس
یا این قیافه در نظرت آشنا نبود؟

دیشب صدای گریه‌ی یک زن شبیه من
در پشت در مزاحم خواب شما نبود؟