ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

نسیم پریشان

امشب برای دردسرهایم سر و سامان بیاور
دل‌تنگی‌ام را بقچه کن، داد از نی چوپان بیاور

شادم کن و بنشین کنارم قد چای و صحبت و بعد
با رفتن‌ات یک پشته مه از سمت لاهیجان بیاور

سبزینه‌پوشم از غزل‌هایی که از چشم تو جاری‌ست
من دشت‌های با تو آبادم، کمی ایمان بیاور

در هر نگاهت آذرخشی از تب و آزرم پیداست
بر لوت لب‌هایم هجوم بوسه‌ی باران بیاور

این شعر شاید آخرین برگ است از یک فصل بی تو 
با من بمان آرامشی را از پس طوفان بیاور

تو حکمران قطعی قصر کلام و قصه‌هایی
قیصر شو و نام‌آوری دیگر از این دوران بیاور

تا هر کجا می‌خواهی از من دور باشی، دور باش و...
نزدیک‌تر از من کجا داری؟ بگو، برهان بیاور 

در فصل زرد چتر مشکی‌ها، بیا و مرهم‌ات را 
بر غربت پس‌کوچه‌های زخمی تهران بیاور

نسیم پریشان

اقبال مرا خطه‌ی لاهور ندارد
دیوانگی‌ام را سر منصور ندارد
 
نقدی است بر این وصله که دنیا زده بر ما
هر خواستنی، تهمت ناجور ندارد 
 
تا می‌شکنم در خودم از شیره‌ی شعرم
شهدی چکد از واژه که انگور ندارد
 
شیرینم و دشتی است غم ِناله‌ی شورم
موجی است در این گوشه که ماهور ندارد
 
الماس تراشیده‌ی هند است غزل‌هام 
منشور مرا کوه ِپر از نور ندارد 
 
تو نادرِ من! چنگ بیانداز به شعرم
این طایفه چندی است سلحشور ندارد
 
من بی تو و تو بی من و ما بی‌همگانیم
«من» واحد تنهاست که مجذور ندارد
 
ما مرتکب ضایعه‌ی مذهب عشقیم
فتوای جدیدیم که دستور ندارد
 
دلخور نشوی خوب ِمن از تنگ‌دلی‌هام
این شاعر بی‌چاره که منظور ندارد

نسیم پریشان

من حال و هوایت به سرم بود، تو هم سربه‌هواتر
آمد به سرم هر چه بلا بود و تو هر دفعه بلاتر!

صیاد ِتو صیدت شده این قصه عجیب است مگر نه؟
در بند تو چندی است اسیرم، و تو هر لحظه رهاتر

بی‌دلهره در معبد دل‌بستگی من بنشین که
تا حکم تبر دست ِپریشان ِتو باشد، تو خداتر

این حاتم اگر سفره به سفره دلش از مهر تو پر بود
خالی شده از هر چه به غیرِ تو و در عشق گداتر

افسوس که گفتم نشنیدی و نگفتی و شنیدم
احساس من از فلسفه و فن بیان تو رساتر

تقدیر اگر این بود که زخم دل من جوش نگیرد
در باغ خیالات زمستان‌زده پیوند جداتر

آتش‌زده بر خیمه‌ی اندیشه‌ی من بی‌خبری‌هات
این تلخ‌ترین غربت دنیاست، مگر کرب‌وبلاتر!

نسیم پریشان

یک زاویه‌ی بسته‌ی آغوش بنا کن
با قاعده‌ی بازیِ بی‌قاعده تا کن

یک عمر تماشاچی فوتبال تو بودم
یک بار نگاهی به گل ِ دامن ما کن

در کرنر چشمت زده یک چشمه‌ی تکنیک
دروازه‌ی قلب من و شلیک تو... وا کن

این وقت‌کشی‌هات مرا می‌کُشد آخر
بیرون برو از بازی و تجدید قوا کن

می‌خواهم از این خط دفاعی که کشیدی
هر طور شده بگذرم این دفعه خطا کن

تعویض که بد نیست، بیا یوسفم این بار
از پشت بکش پیرهنم را... و رها کن

من می‌گذرم از خط دروازه، ولی تو
فکر گذر از پیچ و خم حاشیه‌ها کن  

شیرینی دل باختن ِ من به تو کم نیست
هر بیت غزل‌واره گواه است نگا کن

یک چند قدم مانده به دیدار نهایی
گل‌بوسه‌ی آخر بزن و جشن به پا کن