ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

ناصر حامدی

عشق را لای در و دیوار پنهان کرده‌ای
باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کرده‌ای

ای لبانت کار دست نازنینان بهشت
راز بگشا، از چه رو رخسار پنهان کرده‌ای ؟

آسمان تار است، می‌گویند امشب ماه را
زیر آن پیراهن گل‌دار پنهان کرده‌ای

صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش
آن چه را در لحظه‌ی دیدار پنهان کرده‌ای

آن لب تب‌دار را یک بار بوسیدن شفاست
وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده‌ای

روزگار ای روزگار آن روزی نایاب را
در کدامین حجره‌ی بازار پنهان کرده‌ای؟

ناصر حامدی

مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده
شده‌ام بی‌رمق و غم‌زده و تا خورده

اخم کن، زخم بزن، تلخ بگو، سر بشکن
قالی آن گاه عزیز است که شد پا خورده

ماهی کوچک اگر دل نسپارد چه کند؟
بس که آب و نمک از سفره‌ی دریا خورده

عشق، داغ است و دوای تن سرد من و تو
دور آتش بنشینیم دو سرما خورده؟

برسانید به یوسف که سرافراز شدی
هر چه سنگ است به بیچاره زلیخا خورده

برسانید از او صرف نظر خواهم کرد
نرساند اگر از آن لب حلوا خورده!

ناصر حامدی

زیر باران بنشینیم که باران خوب است

گم شدن با تو در انبوه خیابان، خوب است


با تو بی‌تابی و بی‌خوابی و دل‌مشغولی

با تو حال خوش و احوال پریشان، خوب است


روبه‌رویم بنشین و غزلی تازه بخوان

اندکی بوسه پس از شعر فراوان، خوب است


موی ِخود وا کن و بگذار به رویت برسم

گاه‌گاهی گذر از کفر به ایمان، خوب است

شب ِخوبی‌ست، بگو حال ِزیارت داری؟

مستی جاده‌ی گیلان به خراسان، خوب است


نم‌نم نیمه‌شب و نغمه‌ی عبدالباسط

زندگی با تو... کنار تو... به قرآن، خوب است

ناصر حامدی

داغم، ولی به جرعه‌ای از آب قانعم
باغم، به روشنایی مهتاب قانعم

بیداری‌ام کنار تو ممکن نبوده است
حالا به چشم‌های تو در خواب قانعم

چشم تو صحن مسجدی آرام و دوردست
می‌آیم و به گوشه‌ی محراب قانعم

گیسوی تاب‌دار تو تاب از دلم ربود
یک عمر با هم‌این دل بی‌تاب قانعم

شیرین تویی و مبدأ شعرم لبان توست
تَر کن لبی که با غزلی ناب قانعم

ناصر حامدی

پنهان شده در جانی و از جان و جهان دور
جان تو مباد از من بی نام و نشان دور

ای چشم و دهان تو سزاوار ستایش
هر چیز به جز بوسه از آن چشم و دهان دور

شیرینی اگر هست از اعجاز لب توست
تلخی شود از آن لب شیرین و جوان دور

انگار که هر گونه‌ی تو باغ اناری‌ست
حیف است اگر باشد از آن گونه دهان دور

پیراهنی از بوسه خدا بر تن‌مان کرد
جز بوی خوش بوسه ز پیراهن‌مان دور

چشمت نگران دم و دام دگران است
چشم نگرانت ز نگاه دگران دور

آغوش تو آرام‌ترین خانه‌ی دنیاست
آرام‌ترین خانه ز دستان خزان دور

ناصر حامدی

بر بالشی از خاطره بگذار سرت را
باشد که فراموش کنی دور و برت را

سرچشمه‌ی معصوم‌ترین رود جهانی
ای کاش خدا پاک کند چشم تَرَت را

تو آن سر دنیایی و من این سر دنیا
با این همه از یاد مبر هم‌سفرت را

گنجشک من! آهسته به پرواز بیندیش
تا باد، پریشان نکند بال و پرت را

من ماهی دل‌تنگ و تو ماه لب دریا
می‌بوسم از این فاصله قرص قمرت را

ناصر حامدی

پرده بردار ای پری! بازی‌گری بی‌فایده است
دل سپردن بی اساس و دل‌بری، بی‌فایده است
 
عشق حتی گاه، لبخندی به روی ما نزد
کودک نامهربان را مادری، بی‌فایده است
 
روی ماه خویش را از خلق پنهان کرده‌ای
این همه کالای دور از مشتری، بی‌فایده است
 
باد، زلف خوب‌رویان را پریشان خواسته
زلف را آشفته‌تر کن، روسری بی‌فایده است
 
بوسه؛ واویلاترین حرف زبان مادری‌ست
یار بی‌زار از زبان مادری، بی‌فایده است

ناصر حامدی

خواستم تا در شب کوتاه من، ماهی شوی
خواستی شیرینی خواب شبانگاهی شوی

از شب آغوش تا صبح جدایی راه نیست
کاش یک شب میزبان صبح دلخواهی شوی

ای دل غافل! چه آسان روزها را باختی
کاش روزی لایق دیدار کوتاهی شوی

عشق با خود فتنه‌ها دارد، زلیخا را بگو
می‌توانستی شبی زندانی چاهی شوی؟

ای تنت ابری‌تر از شب‌های غمگین زمین!
کاش گاهی بر تنم باران ناگاهی شوی

گفت: بویت موی دریا را پریشان می‌کند
زود راهی شو که باید رود گمراهی شوی

ناصر حامدی

یک نامه‌ام، بدون شروع و بدون نام
امروز هم مطابق معمول ناتمام
 
خوش کرده‌ام کنار تو دل وا کنم کمی
همسایه‌ی همیشه‌ی ناآشنا؛ سلام
 
از حال و روز خود که بگویم، حکایتی‌ست
یک صفحه زندگانی بی‌روح و کم‌دوام
 
جویای حال ازقلم‌افتاده‌ها مباش
ایام خوش‌خیالی و بی‌حالی‌ات، به کام!
 
دردی دوا نمی‌کند از متن تشنه‌ام
چیزی شبیه یک دل در حال انهدام
 
در پیشگاه روشن آیینه می‌زنم
جامی به افتخار تو با باد روی بام
 
باشد برای بعد اگر حرف دیگری است
تا قصه‌ای دوباره از این دست، والسلام!

ناصر حامدی

ابروکمان اگر بزند تیر تازه را
با چشم خود رقم زده تقدیر تازه را

صبح است ساقیا! رمه‌ها صف کشیده‌اند
در جام ما بریز کمی شیر تازه را

انجیر نوبرانه‌ی سرخی است بر لبت
از ما مگیر لذّت انجیر تازه را

هر بوسه آیه‌ای است که نازل نموده‌ای
بفرست بی‌مقدمه تفسیر تازه را

گاهی به چشم می‌زنی و گاه با زبان
آماده ام، نشان بده شمشیر تازه را

صبح بهار و نم‌نم باران و روی تو
چشمی ندیده این همه تصویر تازه تازه را

ناصر حامدی

ابر وقتی از غم چشم تو غافل می‌شود
جای باران میوه‌اش زهر هلاهل می‌شود

سر بچرخان، از تنت بیرون بیا، لختی برقص
در هوای چیدنت دستان من دل می‌شود

سر بچرخان، از هوا سرشار شو، قدری بخند
دین من با خنده‌ی گرم تو کامل می‌شود

هر طرف رو می‌کنم محرابی از ابروی توست
رو بگردانی نماز خلق باطل می‌شود

می‌توانی تب کنی بغض زمین را بشکنی
بی‌نگاهت آب اقیانوس‌ها گِل می‌شود

چشم‌هایم را بگیر و چشم‌هایت را مگیر
ای که بی‌چشم تو کار عشق مشکل می‌شود

ناصر حامدی

نی می‌زنم که عشق به صحرا بیاورم
شعری درست مثل تو زیبا بیاورم

نی می‌زنم که با دل من آشنا شوی
تصویری از تباهی خود را بیاورم

من سربه‌زیر عشق توام، فرصتی بده
شاید سری به عشق تو بالا بیاورم

هِی‌هِی بس است، باید از این پس جنون کنم
در هر ترانه یک دل شیدا بیاورم

هِی‌هِی! ترانه‌ها همه شادند، باش تا
سوزی برای روز مبادا بیاورم

یک عمر پابرهنه به دنبالت آمدم
یک عمر خواستم که دلم را بیاورم

حالا مرا به لطف دَم خویش تازه کن
تا نغمه‌ای جدید به دنیا بیاورم

ناصر حامدی

می‌خندی و تمام لبت قند می‌شود
یعنی که عشق صاحب فرزند می‌شود

جایی که سبز چشم تو بر آسمان وزید
زیباترین بهار خداوند می‌شود

گل می‌کند طراوت البرز در دلم
وقتی تنت سپید دماوند می‌شود

این شعر تازه شیربهای لب تو بود
حالا لبت عروس دو لبخند می‌شود

فصل بهار، ماه‌عسل زیر نور ماه
یک شب اقامت دو نفر چند می‌شود‌؟

ناصر حامدی

در دل ِمن که برای دل ِتو جایی هست
ساعت هشت شب انگار خبرهایی هست

ساعت هشت شب انگار تو بر می‌خیزی
به وجود نگرانم هیجان می‌ریزی

شب رشت است، هوا منتظر باران است
شب رشت است و دلم پیش تو سرگردان است

شب به خیر ای نفس‌ات شرح پریشانی من
ماه‌پیشانی من! دلبر بارانی من!

رشت زیباست، تو وقتی به هوا زُل بزنی
بنیشینی و به گیسوی تَرت گُل بزنی

عشق سطری است از احساس نجیب تن تو
عطر، عطر خوش و رویایی پیراهن تو

نغمه‌ای، زمزمه‌ای نیست، هوا سنگین است
پنجه‌ای تازه بزن، باز دلم غمگین است

به هوای تو سری هست که پَر خواهم داد
دل به توفانی دریای خزر خواهم داد

یاد آن وعده که مست آمده بودی پیشم
هشت شب، چتر به دست آمده بودی پیشم

چترت آمیزه‌ای از گرمی و زیبایی بود
زیر چتر تو همه چیز تماشایی بود

دوست دارم به خدا خنده‌ی رنگینت را
تو و زیبایی ایرانی و غمگینت را

تو نباشی اثر از گرمی و زیبایی نیست
رشت بی عطر نفس‌های تو رویایی نیست

کاش می‌شد به هم‌آن هیأت و حالت باشی
باز هم گوشه‌ی میدان رسالت باشی

کاش می‌شد به هوا فرصت بارش بدهیم
بنیشینیم و دو لب چای سفارش بدهیم

کسری از پنجره باز است، هوا دم دارد
این هوا عطر نفس‌‌های تو را کم دارد

به هر آن چیز بخواهی قسَمت خواهم داد
دل خود را به هوای قدمت خواهم داد

وقت تنگ است، بیا بی‌کسی‌ام را کس باش
باز هم در پس هر حادثه دلواپس باش

وقت تنگ است هوا منتظر باران است
شب رسیده است و دلم پیش تو سرگردان است

ساعت انگار - سر هشت - به من می‌خندد
آمدی پیش من و رشت به من می‌خندد...

ناصر حامدی

بگو به باد پرش را تکان تکان بدهد
بگو به ابر که باران بی‌امان بدهد

چه بی‌قرار و چه بیگانه مانده‌ایم، ای کاش
کسی بیاید و ما را به هم نشان بدهد

کسی بیاید و ما را به کوچه‌ها ببرد
به ما برای رسیدن به هم توان بدهد

بگو، مگر برساند کسی به گوش خدا
که از نگاهش سهمی به عاشقان بدهد

برای هر دل تنها دلی ردیف کند
به هر نگاه جوان یار مهربان بدهد

خدا که این همه خوب است کاش امر کند
کمی زمانه به ما روی خوش نشان بدهد

ناصر حامدی

من پیر شدم، دیر رسیدی، خبری نیست
مانند من آسیمه‌سر و دربه‌دری نیست

بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولی نامه‌بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

حالا که مقدّر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران، پشت دری نیست

بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست

ناصر حامدی

ای ناز تو تا نیمه‌ی پاییز رسیده
ای سرخِ لبت با می لبریز رسیده

زلف تو هواخواهِ کدامین شب ابری است
کاین گونه پریشان و غم‌انگیز رسیده؟

زیباتر از آنی که رهایت کنم، اما
دیر آمده‌ای؛ دوره‌ی پرهیز رسیده

جان و تن من امت پیغمبر دردند
بر من دم ویرانگر چنگیز رسیده

ای قونیه تا بلخ به غوغای تو مشغول
بشتاب که شمس تو به تبریز رسیده

لبخند بزن، لب که به هم می‌زنی انگار
یک سوره‌ی زیبا به خطی ریز رسیده

ناصر حامدی

سر تکان می‌دهی و می‌چرخد، ماه مغرب‌ندیده دور تنت
لب تکان می‌دهی و می‌روید نی‌شکر از حوالی دهنت

ای جنوب لبت خیال‌انگیز، چشمت عاشق‌تر از شب تبریز
از کدامین شمال می‌آید عطر نارنج روی پیرهنت؟

لب بالا مسیر خوبی نیست تا که غارت کنم دهان تو را
لب لب شعر، لب لب پایین، لب لب سمت بوسه وا شدنت

هرچه دل داشتم به غارت رفت همه عمرم در این تجارت رفت
جای تردید نیست، یک‌سره کن کار را در نبرد تن به تنت

ناصر حامدی

غم شکسته‌پری را پری نمی‌داند
پرنده‌ی قفسی، دل‌بری نمی‌داند

طمع ندارم از آن لب که بوسه‌ای برسد
زمینِ سوخته، بارآوری نمی‌داند

هر آن‌چه تلخ که داری بریز و هیچ مگو
که مِی‌فروش، غم مشتری نمی‌داند

حریفِ مست چه بسیار شیشه‌ها که شکست
زمان چه دیو و زمین، داوری نمی‌داند

رها شدیم چو طفلی رها در آغوشش
دریغ و درد زمین، مادری نمی‌داند

چون‌آن به درد دچارم، چون‌آن به داغ اسیر
که جز تو حال مرا دیگری نمی‌داند

منم بدون تو تنها، «نجه دوزوم گجه لر»؟
ولی چه فایده، مرگ، آذری نمی‌داند...

ناصر حامدی

هنوز گر چه صدایت غریب و غمگین است
بلند حرف بزن، گوش شهر سنگین است

بلند حرف بزن ماه بی‌قرینه، ولی
مراقب سخنت باش، شب خبرچین است

مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق
شنیده‌ام که مجازات عشق سنگین است

اگر به نام تو دستی به آسمان برخاست
گمان مبر که دعا می کنند، نفرین است...

به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش
که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است

مرا به خوب شدن وعده می‌دهی امّا
شنیده‌ام همه‌ی وعده‌ها دروغین است

به حال و روز بد پیش از این چه می‌نالی؟
چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است