زیر باران بنشینیم که باران خوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان، خوب است
با تو بیتابی و بیخوابی و دلمشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان، خوب است
روبهرویم بنشین و غزلی تازه بخوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان، خوب است
موی ِخود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاهگاهی گذر از کفر به ایمان، خوب است
•
شب ِخوبیست، بگو حال ِزیارت داری؟
مستی جادهی گیلان به خراسان، خوب است
نمنم نیمهشب و نغمهی عبدالباسط
زندگی با تو... کنار تو... به قرآن، خوب است
من پیر شدم، دیر رسیدی، خبری نیست
مانند من آسیمهسر و دربهدری نیست
بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولی نامهبری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدّر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران، پشت دری نیست
بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست
ای ناز تو تا نیمهی پاییز رسیده
ای سرخِ لبت با می لبریز رسیده
زلف تو هواخواهِ کدامین شب ابری است
کاین گونه پریشان و غمانگیز رسیده؟
زیباتر از آنی که رهایت کنم، اما
دیر آمدهای؛ دورهی پرهیز رسیده
جان و تن من امت پیغمبر دردند
بر من دم ویرانگر چنگیز رسیده
ای قونیه تا بلخ به غوغای تو مشغول
بشتاب که شمس تو به تبریز رسیده
لبخند بزن، لب که به هم میزنی انگار
یک سورهی زیبا به خطی ریز رسیده
سر تکان میدهی و میچرخد، ماه مغربندیده دور تنت
لب تکان میدهی و میروید نیشکر از حوالی دهنت
ای جنوب لبت خیالانگیز، چشمت عاشقتر از شب تبریز
از کدامین شمال میآید عطر نارنج روی پیرهنت؟
لب بالا مسیر خوبی نیست تا که غارت کنم دهان تو را
لب لب شعر، لب لب پایین، لب لب سمت بوسه وا شدنت
هرچه دل داشتم به غارت رفت همه عمرم در این تجارت رفت
جای تردید نیست، یکسره کن کار را در نبرد تن به تنت
غم شکستهپری را پری نمیداند
پرندهی قفسی، دلبری نمیداند
طمع ندارم از آن لب که بوسهای برسد
زمینِ سوخته، بارآوری نمیداند
هر آنچه تلخ که داری بریز و هیچ مگو
که مِیفروش، غم مشتری نمیداند
حریفِ مست چه بسیار شیشهها که شکست
زمان چه دیو و زمین، داوری نمیداند
رها شدیم چو طفلی رها در آغوشش
دریغ و درد زمین، مادری نمیداند
چونآن به درد دچارم، چونآن به داغ اسیر
که جز تو حال مرا دیگری نمیداند
منم بدون تو تنها، «نجه دوزوم گجه لر»؟
ولی چه فایده، مرگ، آذری نمیداند...
هنوز گر چه صدایت غریب و غمگین است
بلند حرف بزن، گوش شهر سنگین است
بلند حرف بزن ماه بیقرینه، ولی
مراقب سخنت باش، شب خبرچین است
مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق
شنیدهام که مجازات عشق سنگین است
اگر به نام تو دستی به آسمان برخاست
گمان مبر که دعا می کنند، نفرین است...
به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش
که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است
مرا به خوب شدن وعده میدهی امّا
شنیدهام همهی وعدهها دروغین است
به حال و روز بد پیش از این چه مینالی؟
چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است