ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهرداد بابایی

روزی از راه آمدم این‌جا، ساعتش را درست یادم نیست
دیدم انگار دوستت دارم، علّتش را درست یادم نیست

چشم من از هم‌آن نگاه نخست، با تو احساس آشنایی کرد
خنده‌ات حالت عجیبی داشت، حالتش را درست یادم نیست

زیر چشمی نگاه می‌کردم، صورتت را و در خیال خودم
می‌زدم بوسه بر کنار لبت، لذّتش را درست یادم نیست

آن شب از فکر تو میان نماز، بین آیات سور‌ه‌ی توحید
لَم یَلِد را یَلِد و لَم خواندم، رکعتش را درست یادم نیست

باورش سخت بود و ناممکن که دلم بوی عاشقی می‌داد
پیش از این او همیشه تنها بود، مدّتش را درست یادم نیست

مانده بود از تمام خاطره‌ها، یک نفر در میان آیینه
اسم او مهرداد بود امّا شهرتش را درست یادم نیست

خواب تو خواب هر شبم شده بود، راه تعبیر آن سرودن شعر
یک غریبه همیشه پیش تو بود، صورتش را درست یادم نیست

عادت عشق، دل شکستن بود و مرا عاشق نگاه تو کرد
واقعاً او چه خوب می‌دانست عادتش را درست یادم نیست

عاقبت مردِ بین آیینه، بی‌خبر رفت و در شبی گم شد
چون لیاقت نداشت یا این‌که جرأتش را درست یادم نیست

مهرداد بابایی

تو هم به فکر منی حاضرم قسم بخورم
هم‌این زمان علنی حاضرم قسم بخورم

به شوق وصل تو هر روز روزه می‌گیرم
و با چون‌این دهنی حاضرم قسم بخورم

که مثل من تو هم از این فراق دل‌تنگی
به فکر آمدنی حاضرم قسم بخورم

تو در میان کسانی که بین‌شان هستی
طلای در لجنی، حاضرم قسم بخورم

سکوت می‌کنی اما در انتهای سکوت
لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم

دلت بهانه و جمعی به فکر صید تواند
برای این که زنی، حاضرم قسم بخورم

از این غزل خوشت آمد و مانده‌ای که از آن
چه‌گونه دل بکَنی، حاضرم قسم بخورم