ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهرانه جندقی

چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوش‌ها کنند مرا

شبی دو چشمِ سیاه تو را به من بدهند
چه غم‌، که یک‌شبه صاحب‌عزا کنند مرا

تو در وجود منی پس چه‌گونه می‌خواهند
که از وجود خودم هم جدا کنند مرا

بعید نیست از این پس شبیه من بشوی
و یا به نام تو دیگر صدا کنند مرا

دوای درد مرا هیچ‌کس نمی‌داند
فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا

مهرانه جندقی

شاعر تو را دید و به شعرش نور افتاد
از تاک خشکی خوشه‌ای انگور افتاد

بخت سیاه شعر من رنگ عسل شد
وقتی که رویش هاله‌ای از نور افتاد

«صیاد دریادیده وقت صید، این بار
مبهوت ماهی شد، خودش در تور افتاد

یک عمر افکار مرا درگیر خود کرد
سیبی که از یک شاخه، بی‌منظور افتاد

دوری، نمی‌دانم کجا... این شعر باشد
شاید گذارم بر دیاری دور افتاد...