ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
من یک سپیدرود غریبم خزر کجاست؟
گم کردهام بهشت خودم را پدر کجاست؟
گفتی خودت مسیری و رفتن رسیدن است
من سالهاست میروم اما سفر کجاست؟
یک چشمهام محاصره در کوههای لال
پایان قصهام که گره خورده سر کجاست؟
کمکم قطار عمر من و پرتگاه مرگ
نزدیک میشوند، چراغ خطر کجاست؟
ای صاعقه ز جا بکن و شعله کن مرا
نگذار برگبرگ بگویم تبر کجاست؟
همهی حرفهای توی دلم، فقط اینها که با تو گفتم نیست
گاه چندین هزار جمله هنوز، همهی حرفهای آدم نیست
باورم میشود که بسته شده همهی آسمان آبی من
و کسی که تمام من شده بود باورم میشود که –کمکم- نیست
شاید این گفتوگوی دامنهدار، این قطار مسافر کلمات
در دل درهها سکوت کند با عبور از پلی که محکم نیست
ملوانان شعر را بگذار همصدا با سکوت من باشند
زیردریایی نشسته به گل، جای آوازهای با هم نیست
تازگی، سنگ کوچکی شدهام که سر راه اشک را بسته
غم سیل از سرم گذشت ولی سنگ کوچک شدن خودش غم نیست؟!
راستی شکل شیشه هم شدهام نور در من شکست، می بینی؟!
سنگم و شیشهام غمانگیز است! هیچ چیزم شبیه آدم نیست!
کاش ابری به وسعت دریا آسمان را به حرف میآورد
تا ببینی که پشت این همه کوه، سیلهای نگفتنی کم نیست
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 21 اسفندماه سال 1393 ساعت 11:18
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای مثلاً
بعدش احساس میکنی انگار، سخت دلتنگ و خستهای مثلاً
در همآن لحظهای که این احساس مثل یک ابر بیدلیل آنجاست
شده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکستهای مثلاً؟
که دلی را شکستهای و سپس، ابرهای ملامت آمدهاند
پلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بستهای مثلاً
مثلاًهای مثل این هر شب، دلخوشیهای کوچکم شدهاند
در تمام ردیفهای جهان، تو کنارم نشستهای مثلاً
و دلی را که این همه تنهاست، ژاپنی ها قشنگ میفهمند
مثل ویرانی هیروشیماست بعد آن جنگ هستهای مثلاً
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای اما
من نباید زیاد شکوه کنم من نباید... تو خستهای مثلاً