ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی فرجی

با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟
با غربت مهمان‌کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیاره‌ی عریان چه بگویم؟

از این یقه‌ آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتح‌علی‌خان چه بگویم؟

از بُغضِ فراموشیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دخترکِ فال‌فروشِ لبِ مترو
یا بیوه‌زنِ بچه‌ به دندان چه بگویم؟

زن با غمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه‌ی ماشین
با لذت این شرشر باران چه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟

تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!

مهدی فرجی

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی
چون ‌که در آینه، حیران شده باشی جایی

بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی‌ که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌ کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتی‌ که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!

مهدی فرجی

زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
که زن با شاعر دیوانه عمراً سَر نخواهد کرد

مبادا بشنود یک تار مویش ذلّه‌ام کرده
که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد

خرابم کرد چشم گربه‌یی وحشی و می‌دانم
عرق‌های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد

نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشقم
که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد

جنون شعر من را نسل‌های بعد می‌فهمند
که فرزند تو جز من جزوه‌یی از بر نخواهد کرد

برای دخترت تعریف خواهی کرد: من بودم
دلیل شورِ «مهدی» در غزل... باور نخواهد کرد

بگویی، می‌روم زخمم زدی امّا نترس از من
که شاعر شعر خواهد گفت امّا شَر نخواهد کرد

مهدی فرجی

زنی به هیأت دوشیزه‌های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه‌های قاجار است

مرا کشیده به صدسال پیش و می‌گوید:
برای شاعرِ مشروطه، عاشقی عار است

مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی
خجالتم بدهد؛ بهتر از تو بسیار است

دو چشم عطری او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم در نرفته عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی‌اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر!
به خنده گفت که در انتقام، مختار است

زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستون دلش، بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس‌زدن‌هایش
اگر به «قم» برسد کار ملک «ری» زار است

اگر به «ری» برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله‌نشین به مِی برسد

مهدی فرجی

می‌توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه‌ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق، خودت می‌دانی
من زمین‌گیر شدم تا تو، مبادا بشوی

آی! مثل خوره این فکر عذابم می‌داد؛
چوب ما را بخوری، ورد زبان‌ها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی


دانه‌ی برفی و آن قدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره‌ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می‌توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

می‌توانی فقط از زاویه‌ی یک لبخند
در دل سنگ‌ترین آدم‌ها جا بشوی

بعد از این مرگ، نفس‌های مرا می‌شمرَد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

مهدی فرجی

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان
انتخابی‌ست که کردیم برای خودمان

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم، بزرگ است خدای خودمان

بگذاریم که با فلسفه‌شان خوش باشند
خودمان آینه هستیم برای خودمان

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم
دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره‌های خودمان

من و تو با همه‌ی شهر تفاوت داریم
دیگران را نگذاریم به جای خودمان

دیگران هر چه که گفتند بگویند، بیا
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان

مهدی فرجی

ابری بیار از دور پُرباران پرستو جان
عطری بیفشان بر حیاط خانه شب‌بو جان

من میهمان دارم، مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبروداری است جارو جان

این قدر بی‌تابی نکن پیراهن نازم
هی روی پیشانی نیا با شیطنت! «مو» جان

وقتی تو می‌آیی در و دیوار می‌چرخند
انگار چیزی خورده باشد خانه، بانو جان

عاشق شدن را داشتم از یاد می‌بردم
این شیر را بیدار کردی بچه‌آهو جان


این چشم‌ها این شیشه‌های عمر من؛ ای جان
می‌بندی و انگار عمری مرده‌ام... کو جان؟

کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کشتی
گیرم که روزی بازگردی نوش‌دارو جان

مهدی فرجی

چه‌قدر مردم آسان گرفته‌اند مرا
مگر ز جوی خیابان گرفته‌اند مرا

همیشه سایه شدند و مرا قدم ‌زده‌اند
همیشه گرگ... به دندان گرفته‌اند مرا

چه‌قدر از تو بخواهم، چه‌قدر نگذارند
در ابتدای تو پایان گرفته‌اند مرا

و من مجسمه‌ی انتظارشان شده‌ام
چون‌آن که گویی، سیمان گرفته‌اند مرا

کنار پنجره مجبورم از تو ننویسم
و چشم‌های تو باران گرفته‌اند مرا

مهدی فرجی

حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهم‌ام از شادی تویی با اخم حالم را نگیر

راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌
جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر

کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچ‌وقت‌
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر

من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌
خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر

خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌
با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر

زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر


خسته از یکرنگی‌ام می‌خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر

مهدی فرجی

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم‌
آخ‌ ... تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم‌

با تو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند
یاسم و باران که می‌بارد معطر می‌شوم‌

در لباس آبی از من بیش‌تر دل می‌بری‌
آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم‌


آن‌قَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می‌توانم مایه‌ی ـ گه‌گاه ‌ـ دل‌گرمی شوم‌

میل‌، میل توست‌، امّا بی تو باور کن که من‌
در هجوم بادهای سخت‌، پرپر می‌شوم