ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی


و پرسشی‌ست قدیمی که همچنان باقی‌ست
که چند فاجعه تا مرگِ این جهان باقی‌ست

«نبودن» از همه جا مثل سنگ می‌بارد
به بودنی که فقط تکّه‌ای از آن باقی‌ست

چقدر عاشق و معشوق مرده‌اند، امّا
هنوز هم که هنوز است عشقِ‌شان باقی‌ست

چه حرمتی‌ست در انسان که بعدِ این‌همه قرن
خطوطِ خاطره‌اش روی استخوان باقی‌ست

اگر چه روح و تنم می‌رود، خوشم با این
که ذوقِ شاعری‌ام هست، تا زمان باقی‌ست

مریم جعفری آذرمانی

از پشتِ بی‌قراریِ چشمانِ تو
ـ تنها نه آن نگاهِ درخشانِ تو ـ
معلوم می‌شود همه‌ی جانِ تو
هر قدر هم بپوشی و پنهان کنی

غمگینِ با وجود و عدم آشنا
از ناکجای فلسفه بیرون بیا
وقتش رسیده است که آیینه را
در خانه‌ی مغازله مهمان کنی

می‌خواستم نگاه کنم پشتِ هم
اما به رسمِ شعر و شعورم قسم
در مکتبِ وقوعِ دلِ وحشی‌ام
عقلی نداشتم که مسلمان کنی

دیگر گل و درخت ندارد بهار
خشک است و خالی است تنِ روزگار
با شیوه‌ی دو چشمِ دقیقت ببار
تا خاک را دوباره چراغان کنی

قدری نگاه کن دلِ پژمرده را
تا متنِ داستانِ قلم‌خورده را
این بی‌ستاره صحنه‌ی افسرده را
با نقش‌های تازه درخشان کنی

از بازیِ قضا و قدر شاد باش
لبخند سهمِ توست پسر! شاد باش
معشوقِ صاحبانِ نظر! شاد باش
تا خطّ خشم را لبِ خندان کنی

زیرا که صاحبانِ نظر شاکی‌اند
از روزگارِ قحطِ هنر شاکی‌اند
هر لحظه را نباشی اگر شاکی‌اند
شعرِ دقیق! باش که میزان کنی

مریم ـ زن شکسته ـ به دنبال توست
در کافه‌های خسته به دنبال توست
هر جا اگر نشسته به دنبال توست
تا مبحثی بیاری و عنوان کنی

مصداقِ بی‌مشابهِ ـ تنها شدن ـ
ـ در این سیاه‌چاله شکوفا شدن ـ
یوسف‌ترین دلیلِ زلیخا شدن
تن را محال بوده که عریان کنی

حالا به قولِ ناصرِ خسرو ـ عزیز!
تصویرِ بی‌قرارِ جماعت‌گریز
آیینه‌ی نشسته در آن سوی میز ـ
«شاید که حال و کار دگرسان کنی»



سطر آخر برگرفته از قصیده معروف ناصر خسرو است.

مریم جعفری آذرمانی

بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاً نیاور!

گر چه خورشیدِ بی‌آسمانم، می‌توانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقه‌ات را، ماه در روزِ روشن نیاور

من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بی‌قیدی‌ات را، گوشه‌ی حُرمتِ من نیاور

این‌همه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بی‌خودی لاله سوسن نیاور

یوسفِ بی‌ملاقاتیِ من! – گر چه با دست‌های عزیزت،
قفلِ آغوش را باز کردی - من تماماً دلم؛ تن نیاور!

مریم جعفری آذرمانی

کلافه‌ایم از این فصلِ ناخلف، دیگر
چرا بهار نمی‌آید این طرف، دیگر؟

چگونه با قلم و نان به خانه برگردد -
پدر که له شده در ازدحامِ صف، دیگر

کدام خانه؟ که اصلاً وطن نباید گفت -
به این مساحتِ ویران - مَع‌َالأسَف - دیگر

نه مریم آینه دارد، نه یاسمن شاد است
که خاک هیچ ندارد - مگر علف - دیگر

براهنی! چه کنم در سکوتِ این سرسام؟
نمی‌زنند زنان دف دَدَف دَدَف، دیگر

زبانِ مادری‌ام در رسانه مُثله شده
چهار نقطه مگر مانده از شرف، دیگر؟ -

که شعرِ تازه به دنیا بیاورد شاعر
که «نحو» و «قافیه» را «می‌کند تلف»، دیگر

مریم جعفری آذرمانی

کافه‌ی شعر مثل خوابِ شلوغ، گرچه پررونق است، تعطیل است
منِ شاعر نشسته‌ام بیدار، چاره تنها زبانِ تمثیل است:

با همان حرف‌ها که باد هواست، بس که هی باد کرده‌ای او را
پشه‌ی بیخودی بزرگ شده، باورش می‌شود که یک فیل است

پس توهّم که دست‌سازِ تو بود، بُت‌تر از عصرِ جاهلیّت شد
چون مناجاتِ تو به سمتِ کسی‌ست که دقیقاٌ خودِ عزازیل است

به زبان‌بازِ در عدم معروف، برگِ پژمرده هم نباید داد
پرِ کاهی اگر به او بدهی، ادعا می‌کند که جبریل است

مریم جعفری آذرمانی

پوستم به لایه‌های تن رسیده است
تنگیِ تنم به پیرهن رسیده است

وای اگر بگویمش زبانه می‌کشد
درد دل که بی‌تو تا دهن رسیده است

گوش کن که آه هم نمی‌کشم، اگر
نوبتِ شکایتی به من رسیده است

هیچ کس نبود جز من و تو، پس چرا
داستان ما به انجمن رسیده است

سایه‌های رابطه، همین درخت پیر
تا کرانه‌های هر چمن رسیده است

مریمم؛ شریکِ آدمی نبوده‌ام
سیبِ دیگری به دست من رسیده است

مریم جعفری آذرمانی

... و به شاعر اگرچه معمولاً خسته و ناامید می گویند
شعر، جنگِ زبان و زندگی اَست؛ کُشته اش را شهید می‌گویند

پدرم وزن شعر می دانست، و ـ خدا رحمتش کند ـ می گفت
که مخاطب اگر سواد نداشت، شاعران هم سپید می‌گویند

اعتقادی به خود ندارند و... مثل دوزخ که شعله می‌شمُرَد
از شب و حسرت و هزینه پُرند، باز «هَل مِن مزید» می‌گویند

بس که بیزار بودم از تقلید، بین من با خودم شباهت نیست
باقیِ شاعران شبیهِ هم‌اند؛ هرچه را بشنوید می‌گویند

مریم جعفری آذرمانی

چرا؟ چون سخت می‌ترسم اگر تکرار خواهد شد
مراقب باش آیینه! که شب، بیدار خواهد شد

صدای او که با ماهش به من خندید و پنهان شد
نمی‌شد ماندنی باشد ولی این بار خواهد شد

به غیر از رو به رو چیزی ندیدم در مدارِ خود
اگر یک لحظه برگردم تنم دیوار خواهد شد

ببین منظومه‌ی شمسی‌ست هر شعری که می‌گویم
به جز من هرچه دیدی، بعد از این انکار خواهد شد

محال است این که آرامش بگیرم من که خورشیدم
اگر خود را نسوزانم جهانم تار خواهد شد

مریم جعفری آذرمانی

تا نقشِ تو، بر اعتبارِ ماسک‌ها افزود
ای آینه! حق با تظاهر بود و خواهد بود

پس بی‌شرف‌ها باز هم تشریف آوردند
جز خون چه باید ریخت بر خاکِ غبارآلود؟

وقتی «کراهت» برج می‌سازد، به جز در خاک ـ
دیگر کجا پنهان شود زیباییِ محدود؟

تا تشنگی جریان گرفت از خشک‌سالی‌ها
اندیشه‌ای جز سنگ‌پنداری ندارد رود

فرزند من! شاید بپرسی: ـ ظلم یعنی چه؟
ـ طوفانِ بعد از گردباد... آوارِ بعد از دود

باور کنی یا نه، خبر را با تو می‌گویم:
دجّال، تنها می‌رسد در لحظه‌ی موعود

مریم جعفری آذرمانی

هر زنده رنگ مرگ گرفته؛ دنیا پر از نژندیِ مرگ است
ای زندگی نخند که دیگر طعم لبت به گَندیِ مرگ است

سیلابِ خون گرفته به کُشتن، خاکی که خو گرفته به مردن
تقصیر از تو نیست که هستی؛ کوتاهی از بلندیِ مرگ است

با یک نفر بخوابد و بعدش... با دیگری بخوابد و بعدش...
با هر کسی بخوابد و بعدش... هی! قصه از لَوَندیِ مرگ است

دنیا به کام مورچه‌ها شد؛ صدها هزار مرده‌ی شیرین
محصول کارخانه‌ی دنیا ـ‌ تابوت ـ بسته‌بندیِ مرگ است

مریم جعفری آذرمانی

باید خودم ترمیم می‌کردم، هر اتفاقی را که می‌افتاد
من صوفیِ بی‌نوچه‌ای بودم، هرگز نگفتم هر چه باداباد

آن قدر افتادم که فهمیدم: صوفی‌گری تقدیر مریم نیست
باید یهودا می‌شدم گاهی، با این همه عیسای مادرزاد

بعد از تناقض‌های بی‌وقفه، هر لحظه حتماً در دو جا هستم
هم در جهالت مسکنت دارم، هم می‌نشینم جای استعداد

تا شعر درمانم کند، گفتم، بعدش نوشتم، بعد هم خواندم
من زندگی را خرجِ او کردم، دیگر نمی‌دانم چه باید داد

مریم جعفری آذرمانی

تصور می‌کنی گاهی که شاید بی‌زبان باشد
ولی حتماٌ به وقتش می‌تواند داستان باشد

ترازوی کجی دارد که سنگ و پنبه را با آن
قضاوت می‌کند بی آن‌که عدلی در میان باشد

جهان تازه حذفم کرد از تقویمِ معیوبش
که در آن هیچ کس هرگز نباید قهرمان باشد

خریداری ندارد حسّ من ـ حتا اگر شعر است ـ
گمان کردم ـ پس از آرایشش ـ قدری گران باشد

شکایت‌های من شهری پریشان است و بی قانون
که این‌جا جای طرحش نیست، شاید آن جهان باشد

مریم جعفری آذرمانی

گل از گل‌ها شکفت و رنگ جدول‌ها بهاری شد
به دستِ کارگرها در حواشی سبزه‌کاری شد

زمستان رفته و مثل ذغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد

عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم می‌زنم: «مردم! جهان از خون اناری شد،

چه باغی می‌شکوفد از گلوگاهِ مسلسل‌ها؟
چه دریایی اگر سرچشمه‌ها از زخم جاری شد؟»

نمی‌دانم چرا مردم به هم تبریک می‌گویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد

مریم جعفری آذرمانی

اگر زمان و مکان فکر جان من باشند،
ستاره‌ها همه در آسمان من باشند،

سخنورانِ جهان پشت هر تریبونی
به غرب و شرق اگر هم‌زبان من باشند،

زمین و جمعیتِ آن چهار چشم شوند
و روز و شب نگران جهان من باشند،

جَهول و عاقل و دیوانه و روانکاوش
همیشه مستمع داستان من باشند،

به احترام جنونی که در من است، اگر
فقط مواظب روح و روان من باشند،

علاج این همه تنهایی‌ام نخواهد شد
اگر تمام زنان خواهران من باشند.

مریم جعفری آذرمانی

قفسِ سینه را فروخته‌اند که نفس را مگر حرام کنند
به دبیران بارگاه بگو: فحش را بارِ خاص و عام کنند

آفرین مرده است و... نفرین‌ها دست در دست هم گذاشته‌اند
بلکه بی‌عرضگانِ کینه به دوش، ننگِ گمنام را بنام کنند

با توام شاعر شرافتمند! ادعا کن که بی‌شرف هستی
قصد سلطان و خواجگان این است که علیه شرف قیام کنند

کو سرانجامِ ظلمِ بی‌پایان؟ که به نام خدا شروع نشد
ظالمان سعی می‌کنند هنوز که به نام خدا تمام کنند

مریم جعفری آذرمانی

برخلافِ مقام ابراهیم، وسطِ کوه و درّه جا ماندی
روح من! کو پرنده بودنِ تو؟ هرکجا ذرّه ذرّه جا ماندی

بُرج‌سازان که وام‌دارِ تواَند، خواب «دار و درخت» می‌بینند
خواب «دار» و «درخت» می‌بینی، زیر دندانِ ارّه جا ماندی

گریه‌ات را همیشه مسخره کرد، پس به دنیا چرا نمی‌خندی؟
پشت صحنه کنار دلقک‌ها، با غم روزمرّه جا ماندی

در همین گرگ‌خانه گرگ شدی، بچّگی کردی و بزرگ شدی
خانه‌ات قصر بوده و حالا بسته‌ی این «یه ذرّه جا» ماندی

مریم جعفری آذرمانی

نرو خورشید... نشْنید و به سمت کوه، راهی شد
و عکس ماه افتاد و تمام چشمه، ماهی شد

نمی‌شد سد بکارم روبرویش تا که برگردد
و رفت و رنگ اقیانوس، هم‌رنگ کلاهی شد،

که هر شب آسمان کهنه می‌پوشید و می‌پوشد
جهان هم تا جهنّم را بگوید حلقِ چاهی شد

زمین چرخید و هی چرخید و هی چرخید دور من
که دیگر چشم من، محوِ تماشای سیاهی شد

گلو را وا کن و بالا بیاور غصه‌هایت را
حقیقت را بخور، تلخ است، امّا سیر خواهی شد

مریم جعفری آذرمانی

در این عدم که هنر نیست غیرِ بی‌هنری
منم که جلوه ندارم برای جلوه‌گری

کجاست باور انسان در این شکسته‌زمان؟
ـ زمانِ جنبل و جادو، زمان دیو و پری ـ

کجا عجیب‌تر از این که با مداد سپید
خطوط تیره کشیدند روی لفظ دری

کنار این همه ویرانه، این منم که هنوز
دلم خوش است به ترمیمِ خانه‌ی پدری

تمام شاعریِ من شبیهِ مولانا
مورّخ است به هجریِّ شمسی و قمری

مریم جعفری آذرمانی

این که تنها نه روی درختان، روی احساس من هم نشسته
برنگشتم... که بیرون کافه: برفِ لج‌باز نم نم نشسته

عکسِ خوش‌بختیِ من که عمری‌ست هی قرار است فردا بیاید
تا هوس می‌کنم ـ بی‌افاده ـ قهوه‌ی تلخ در دم نشسته

مردِ برفی کنار خیابان، آب شد در ترافیکِ زن‌ها
 انتظارم زنِ بی‌قراری‌ست؛ پا به پا کرده کم کم نشسته

از زمان انتظاری ندارم با کسی هم قراری ندارم
پس شروعش کنم درد دل را؛ صندلی مثل آدم نشسته

مریم جعفری آذرمانی

زنم، گر چه بیزارم از دلبری‌ها
که حظّی ندارند افسونگری‌ها

خدای من! این جا که جای شما نیست!
فقط کینه می‌آورد داوری‌ها

که این طایفه غیر نیرنگ‌هایش
چه پنهان کند زیر این روسری‌ها؟

نگهبانِ صندوقِ عفریته‌خانه
جهان را قُرُق کرده از مشتری‌ها

به زشتی قسم اعتقادم همین است
که نفرین به زیباییِ این پری‌ها

زمان بچه‌ای بود بکر و درخشان
دلش خون شد از مهر نامادری‌ها

نه از خوردنِ سهمِ باران و گندم
که ترکیدم از غصّه‌ی دیگری‌ها

سری نیست از شدّت بی‌خیالی
قلم مُرد از فرط بی‌جوهری‌ها

که در پیش چشمِ سفید و سیاهم
جلایی ندارند خاکستری‌ها

بدیع‌الزّمان! مُردم از بس که هر جا
پر است از ابوالفتحِ اسکندری‌ها*

سعادت نشد از جنابش بپرسم
چه می‌خواهد از این زبان‌آوری‌ها

همه حرف‌های مرا بد شنیدند
امان از هیاهوی پامنبری‌ها

حقیرم اگر فخر بفروشم این جا
که داغ است بازار ناباوری‌ها

چه سرها که با خاک یکسان شد آخر
به جز این چه مانده‌ست از سروری‌ها

زمین عار و بیکار و بار است باران
بهاری نمی‌روید از بی‌بری‌ها

بشر حقّ شیطانِ بیچاره را خورد
که پیری ندیدم به این لاغری‌ها

* اشاره به کتاب مقامات بدیع‌الزمان همدانی و قهرمان آن ابوالفتح اسکندری