ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمد سلمانی

آیا تو نیز دردسری چند می‌خری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند می‌خری؟

قلبی پر از غرور ز مردی بهانه‏‌گیر
او را که بی‏‌بهانه شکستند می‌خری؟

بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من
دیوانه‏‌ای رها شده از بند می‌خری؟

یک لحظه آفتابی و یک لحظه ابر محض
آمیزه‏‌ای ز اخم و شکرخند می‌خری؟

باری به حجم عاطفه بر دوش می‏‌کشی؟
دردی به وزن کوه دماوند می‌خری؟

بگذار شاعرانه بکوشم به وصف خویش
ابلیس در لباس خداوند می‌خری؟

وقتی که لحظه‏‌های من آبستن غم‏‌اند
اخم مرا به قیمت لبخند می‌خری؟

محمد سلمانی

عشق؛ پرواز بلندی‌ست مرا پر بدهید
به من اندیشه‌ی از مرز فراتر، بدهید

من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی‌در و پیکر بدهید

آتش از سینه‌ی آن سرو جوان بردارید
شعله‌اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده‌ی او نیست، به او سر بدهید

دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه‌ی دیگر بدهید

محمد سلمانی

بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه، سنگ نیست

سوگند می‌خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن، تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله‌ی غنچه، تنگ نیست

در کارگاه رنگ‌رزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند
در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست

دارد بهار می‌گذرد با شتاب عمر
فکری کنید، فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

محمد سلمانی

سوختم از تشنگی، ای کاش باران می‌گرفت
در من این احساس بارآور شدن، جان می‌گرفت
 
می‌وزید از سمت گیسوی پریشانت، نسیم
بی سر و سامانی‌ام آن‌گاه سامان می‌گرفت
 
دست من، چنگ توسل می‌شد و با زلف تو
درد خود را مو به مو می‌گفت و درمان می‌گرفت
 
کاش می‌آمد دلم از مکتب چشمان تو
درس حکمت،‌ درس عفت، درس عرفان می‌گرفت
 
کاشکی این دست‌های خالی از احساس من
از بهشتت بوی گندم، ‌بوی عصیان می‌گرفت
 
کاش نوحی،‌ ناخدایی ناگهان سر می‌رسید
جان مغروق مرا از دست طوفان می‌گرفت
 
گر نبود این عشق، این انگیزه‌ی دل‌بستگی
زندگانی از هم‌آن آغاز پایان می‌گرفت

محمد سلمانی

ببین در سطرسطر صفحه‌ی فالی که می‌بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می‌گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می‌بینم

تو حالا هر چه می‌خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تأثیری ندارد، هر چه‌ام اینم

چون‌آن دشوار می‌دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز، پایان ِ تو را در حال تمرینم

نه! تو آئینه‌ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو  و  سودای شیرینت،  من و یاران دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می‌کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرف‌هایت را به گوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبرچینم

محمد سلمانی

تو و دریا و کران تا به کران آبی‌ها
من و این حوضچه‌ی کوچک مرغابی‌ها

تو و دریا و شب و ساحل و تب بوسه‌ی موج
من و عشق تو و یاد تو و بی‌تابی‌ها

تو و خوش‌رقصی مهتاب در آیینه‌ی تو
من و یک آینه و وزوز مهتابی ها

تو و آرامش و یک خواب خوش بعدازظهر
من و دل‌تنگی بعد از تو و بی‌خوابی‌ها

من و این شهر و قدم در قدمش خانه‌ی دوست
تو و یک نقشه و یک شهر و جهت‌یابی‌ها

که در این شهر دو تا کوچه پس از من جمع‌اند
حافظ و سعدی و فردوسی و فارابی‌ها

محمد سلمانی

خطی، خبری، هلهله‌ای از تو ندارم
با این همه حتی گله‌ای از تو ندارم

آماده‌ی ویران شدنم، حیف، زمانی است
دیگر اثر زلزله‌ای از تو ندارم

در دست، به جز شاخه‌ی خشکیده‌ی سرخی
در پای، به جز آبله‌ای از تو ندارم

عمری است فقط شاعر چشمان تو هستم
هر چند که چشمِ صله‌ای از تو ندارم

بگذار به در گویم و دیوار بفهمد
من فاصله‌ای، فاصله‌ای از تو ندارم

هر لحظه بیایی، قدمت روی دو چشمم
در دل به خدا مساله‌ای از تو ندارم

محمد سلمانی

زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
هر چه بیش‌تر شدند، بیش‌تر گذاشتیم

تا نیفتد از قلم، هیچ‌یک در این میان
روی ساقه‌های‌شان، ضرب‌در گذاشتیم

از برای احتیاط، احتیاطِ بیش‌تر
بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم

جابه‌جا گماردیم، چشم‌های تیز را
تا تلاش سرو را بی‌ثمر گذاشتیم

کارمان تمام شد، باغ قتل‌عام شد
صاحبانِ باغ را پشتِ در گذاشتیم

سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
باغِ گُر گرفته را شعله‌ور گذاشتیم

روزِ اوّلِ بهار، سفره‌ای گشوده شد
جایِ هفت‌سین‌مان، هفت سر گذاشتیم

در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟

این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
چندم‌این بهار را پشت سر گذاشتیم؟