ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

غلام‌رضا طریقی

چشم؛ زیتون سبز در کاسه، سینه‌ها؛ سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت؛ چون تمشکی نهاده بر چینی

سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می‌چینی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان، اخم‌هایت معلم دینی

هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف
خنده یعنی صعود بالایی، هم‌زمان با سقوط پایینی

می‌شوی یک پری دریایی از دل آب اگر که برخیزی
می‌شوی یک صدف پر از گوهر روی شن‌ها اگر که بنشینی

هر چه هستی بمان که من بی تو، هستی بی‌هویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی

غلام‌رضا طریقی

ای که هوای منی، بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکرۃ الاولیاست

مثنوی معنوی‌ست قصه‌ی ما، که در آن
آخر هر ماجرا، اول یک ماجراست

در صف قند و شکر، زندگی‌ام تلخ شد
قند من افتاده است، پس صف بوسه کجاست؟

بوسه‌ی گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رخ‌ات، خط لبت استواست

باز هم افتاده در پیچ و خم قامت‌ات
شکر خدا که دلم، گم‌شده در راه راست

ای نه چون‌این نه چون‌آن، در دل من هم‌چون‌آن
عشق زمینی بمان، عشق هوایی هواست

غلام‌رضا طریقی

روسری وا می‌کنی، خورشید عینک می‌زند
دسته‌گل غش می‌کند، پروانه پشتک می‌زند

کفش در می‌آوری، قالی علامت می‌دهد
جامه از تن می‌کَنی، آیینه چشمک می‌زند

هر کسی از ظنّ خود، در خانه یارت می‌شود
گاز آتش می‌خورد، یخچال برفک می‌زند

میوه‌ها با پای خود تا پیش‌دستی می‌دوند
آن طرف کتری به پای خویش فندک می‌زند

روبه‌رویم می‌نشینی، جشن برپا می‌شود
صندلی دف می‌نوازد؛ میز تنبک می‌زند

درد دل‌ها از لبت تا گوش من صف می‌کشند
پیش از آن، چشمت به چشم من پیامک می‌زند

عشقِ من! این روزها با این‌که درگیر تو‌ام
باز هم قلبم برای قبل‌ها لک می‌زند

زندگی گر چه برای پَر زدن می‌سازدش
عاقبت نخ را به پای بادبادک می‌زند

عشق گاهی با پر قو صخره را می‌پرورد
گاه سنگین می‌شود، چکّش به میخک می‌زند

باز هم با بوسه‌ای راه تو را می‌بندم و
حرف آخر را هم‌این لب‌های کوچک می‌زند

غلام‌رضا طریقی

دست‌هایت دو جوجه گنجشک‌اند، بازوانت دو شاخه‌ی بی‌جان
ساق تو ساقه‌ی سفیـدی که سر زده از سیاهی گلدان

میوه‌های رسیده‌ای داری، پشت پیراهن پر از رنگ
مثل لیموی تازه‌ی «شیراز» روی یک تخته قالی «کرمان» 

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می‌اندیشم
ای نگاه همیشه شکاکت، ائتلاف فرشته با شیطان

فال می‌گیرم و نمی‌گیرم، پاسخی در خور سوال اما
چشم تو باز هم عنانم را می‌سپارد به دست یک فنجان

با هم‌این دست‌های یخ‌بسته، می‌کِشم ابروی کمانت را
تا به سوی دلم بیندازی، تیری از تیرهای تابستان

در تمام خطوط روی تو، چشم را می‌دوانم هر بار
خال تو خط سیر چشمم را می‌رساند به نقطه‌ی پایان

غلام‌رضا طریقی

ای بازی زیبای لبت، بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فنّ بیان را
 
ای آمدنت مبدا تاریخ تغزُل
تأخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را
 
نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را
 
عشق تو چه دردی‌ست که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را
 
کافی‌ست به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را
 
روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامه‌رسان را
 
خورشید هم از چشم سیاه تو می‌افتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را
 
یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنان که به دستت نسپردند عنان را
 
بر عکس تو می‌گریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش‌جهان را

غلام‌رضا طریقی

گر چه هنگام سفر، جاده‌ها جانکاه‌ند
روی نقشه، همه‌ی فاصله‌ها کوتاه‌ند
 
فاصله، بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه‌ها وقتی از این فاصله‌ها می‌کاهند
 
من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟
جمله‌های خبری قید مکان می‌خواهند!
 
راهی شهر شما می‌شوم از راه خیال
بی‌خیالان چه بخواهند چه نه؛ گمراهند
 
شهر پر می‌شود از اهل جنون، برج بـه برج
«مهر»خواهان شما «مشتری» هر «ماه»ند

به «نظامی» برسانید که در نسخه‌ی ما
خسروان برده‌ی کَت‌بسته‌ی شیرین‌شاه‌ند!
 
چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دست‌های طلب از چیدن آن کوتاه‌ند

غلام‌رضا طریقی

در دفترِ شعر من ــ این دیوان معمولی ــ
محبوب من ماهی است با چشمان معمولی
 
برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر
او نیز چیزی نیست جز انسان معمولی
 
با پای خود دور از «پری‌دُم»های دریایی
عمری شنا کرده‌ست در یک وان معمولی
 
محبوب من جای قدح نوشیدن از ساغر
یک عمر چایی خورده در فنجان معمولی
 
او جوجه‌تیغی روی پلک خود نچسبانده
تا نیزه‌ای سازد از آن مژگان معمولی
 
محبوب من این است و من با سادگی‌هایش
سر می‌کنم در خانه‌ی ارزان معمولی
 
جای گلستان می‌توان با بوسه‌ای خوش بود
در یک اتاق ساده با گلدان معمولی
 
با عقد دل فرقی ندارد شاهد عقدت
قرآن زرکوب است یا قرآن معمولی
 
عاشق اگر باشی برای بردن معشوق
اسب سفیدت می‌شود پیکان معمولی
 
معشوق من پاک است و عشقم پاک اما من...
من کیستم در متن این دوران معمولی؟
 
من هم بدون سیم و زر یک شاعر پاکم
یک شاعر از نسل بدهکاران معمولی

غلام‌رضا طریقی

ای که هوای منی، بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکره الاولیاست
 
مثنوی معنوی‌ست قصه‌ی ما که در آن
آخر هر ماجرا اول یک ماجراست
 
در صف قند و شکر زندگی‌ام تلخ شد
قند من افتاده است پس صف بوسه کجاست؟
 
بوسه‌ی گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رُخت خط لبت استواست
 
باز هم افتاده در پیچ و خم قامتت
شکر خدا که دلم گم‌شده در راه راست
 
ای نه چون‌این نه چون‌آن در دل من هم‌چون‌آن
عشق زمینی بمان عشق هوایی هواست

غلام‌رضا طریقی

جا می‌خورَد از تردی ساق تو پرنده
ایمان منی - سست و ظریف و شکننده-
 
هم، چون کف امواج «خزر» چشم‌گریزی
هم، مثل شکوه سبلان خیره‌کننده
 
می‌خواست مرا مرگ دهد آن که نهاده‌ست
بر خوان لبان تو، مربای کُشنده
 
چون رشته‌ی ابریشم قالیچه‌ی شرقی‌‌ست
بر پوست شفاف تو رگ‌های خزنده
 
غیر از تو که یک شاخه‌‌ی گل بِین دو سیبی
چشم چه کسی دیده گل میوه‌دهنده؟
 
لب‌های تو اندوخته‌ی آب حیات است
اسراف نکن این همه در مصرف خنده
 
ای قصه‌ی موعود هزار و یکمین شب
مشتاق تو هستند هزاران شنونده
 
افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست
از گونه‌ی سرخ تو – پل گریه و خنده-
 
عشق تو قماری‌ست که بازنده ندارد
ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده

غلام‌رضا طریقی

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصه‌ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پیشانی‌ام این بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟
یا در این قصه به دنبال مقصّر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده‌ی اسم خوش شاعر باشم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده‌ی ایمان به تو کافر باشم

دردم این است که باید پس از این قسمت‌ها
سال‌ها منتظر قسمت آخر باشم

غلام‌‌رضا طریقی

کم‌تر بخواه مرغ سحر ناله سر کند
داغ مرا که سوخته‌ام تازه‌تر کند

از جورِ روزگار جوی کم نمی‌شود
حتا اگر تمامِ جهان را خبر کند

در داغ آفتاب به مهتاب دل‌خوشیم
پس از کسی مخواه که شقّ‌القمر کند

در آشیانه نیز به مقصد نمی‌رسی
وقتی زمانه خواست تو را دربه‌در کند

غم بینِ آسمان و زمین پرده می‌کشد
روزی اگر فلک، شبِ ما را سحر کند

زنگ زمانه خنجرمان را غلاف کرد
زنگ خطر به ناشنوا کی اثر کند؟

کافی است سر به زیر شدن، پس بگو که دار
ما را به سربلندی خود مفتخر کند

غلام‌‌رضا طریقی

دریا از این لحاظ به انسان نمی‌خورد
دریا گرسنه نیست، غم نان نمی‌خورد

دریا دلش همیشه پر از سفره‌ماهی است
غصه برای سفره‌ی بی‌ نان نمی‌خورد

دریا دلش برای خودش شور می‌زند
مانند برکه غصه‌ی باران نمی‌خورد

او مثلِ ما برای دو- سه سکه‌ی سیاه
سوگندِ بی‌اراده به قرآن نمی‌خورد

پیشش نشسته‌ام که به او گوش‌زد کنم:
آزاده غیر غصّه از این خوان نمی‌خورد

فصلِ بهار گم شده و هیچ شاعری
نان در قبال شعرِ زمستان نمی‌خورد

غلامرضا طریقی

این مهم نیست که دل، تازه مسلمان شده است
که به عشق تو، قمر، قاری قرآن شده است

مثل من باغچه‌‌ی خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس که هر تکه‌ی آن با هوسی رفت دلم
نسخه‌ی دیگری از نقشه‌ی ایران شده است

بی‌شک آن شیخ که از چشم تو منعم می‌کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی است که با رفتن او
نرده‌ی پنجره‌ها میله‌ی زندان شده است

عشق زاییده‌ی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره‌ی تهران شده است

عشق دانشکده‌ی تجربه‌ی انسان‌هاست
گر چه چندی است پر از طفل دبستان شده است

هر نوآموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری است که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است