کمتر بخواه مرغ سحر ناله سر کند
داغ مرا که سوختهام تازهتر کند
از جورِ روزگار جوی کم نمیشود
حتا اگر تمامِ جهان را خبر کند
در داغ آفتاب به مهتاب دلخوشیم
پس از کسی مخواه که شقّالقمر کند
در آشیانه نیز به مقصد نمیرسی
وقتی زمانه خواست تو را دربهدر کند
غم بینِ آسمان و زمین پرده میکشد
روزی اگر فلک، شبِ ما را سحر کند
زنگ زمانه خنجرمان را غلاف کرد
زنگ خطر به ناشنوا کی اثر کند؟
کافی است سر به زیر شدن، پس بگو که دار
ما را به سربلندی خود مفتخر کند
دریا از این لحاظ به انسان نمیخورد
دریا گرسنه نیست، غم نان نمیخورد
دریا دلش همیشه پر از سفرهماهی است
غصه برای سفرهی بی نان نمیخورد
دریا دلش برای خودش شور میزند
مانند برکه غصهی باران نمیخورد
او مثلِ ما برای دو- سه سکهی سیاه
سوگندِ بیاراده به قرآن نمیخورد
پیشش نشستهام که به او گوشزد کنم:
آزاده غیر غصّه از این خوان نمیخورد
فصلِ بهار گم شده و هیچ شاعری
نان در قبال شعرِ زمستان نمیخورد
این مهم نیست که دل، تازه مسلمان شده است
که به عشق تو، قمر، قاری قرآن شده است
مثل من باغچهی خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس که هر تکهی آن با هوسی رفت دلم
نسخهی دیگری از نقشهی ایران شده است
بیشک آن شیخ که از چشم تو منعم میکرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی است که با رفتن او
نردهی پنجرهها میلهی زندان شده است
عشق زاییدهی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آوارهی تهران شده است
عشق دانشکدهی تجربهی انسانهاست
گر چه چندی است پر از طفل دبستان شده است
هر نوآموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری است که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است