ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌محمد محمدی

به غزل‌ریزیِ چشمان قشنگت سوگند
نیستم جز به سرِ زلف پریشان تو، بند

زندگی زهر هلاهل شده در من، اما
به پذیرایی لب‌های تو هستم خرسند

خوب دانست که پلکی بزنی، می‌میرم
آن‌که زد جان و دلم را به نگاهت پیوند

تلخی قهوه‌ی بی‌عشقی خود را خوردم
تا رسیدم به فریمان تو، ای معدن قند

اصفهان، از دهنت گز به جهان صادر کرد
یزد، قطاب خودش بار زد از آن لبخند

فتح شیراز دلم کرده‌ای و چشمم کور
گر چه نگشوده به میل خودم این قلعه‌ی زند

این خروشانی من دوریِ از دریاش است
راه دِه تا که به پای تو بمیرد اروند

گر چه پاخورده دل اما، همه جا وصف من است
نخ گیسوی تو در رج رج این فرش مرَند

وطنش گرمی آغوش تو بود این سرباز
مُرده و زنده شده تا که نبینی تو گزند

تپه‌ای بودم و میلاد من از عشق تو بود
اگر این گونه جهانی شده این برج بلند

شعرهایم همه هذیان تب‌آلودی‌ام است
طبع بی‌خواب من از آتش دردت، گِله‌مند

حال من دستخوش آمدن و رفتن توست
رفتنت باز به احوال خرابم زده گند

چشم من خشک، چو دریای ارومیه شده‌ست
اشک من ابر شد و رفت ببارد به سهند

«خانه‌ای ساخته‌ام بی در و بی پنجره و
بی تراس و کف و بی پرده و بی بام! بخند»

علی‌محمد محمدی

می‌شود ساده از این عالم و ما فیهِ بُرید 
ولی از عشق تو هرگز، نتوان دست کشید 

چه کنم، دست خودم نیست، دلم می‌گوید   
ابرم و مقصد من: باد به هر سو که وزید 

با تو ای نقطه‌ی اوج همه‌ی رویاهام
می‌توان ساده به آن گمشده‌ی خویش، رسید 

زلف تو مثنوی و چشم تو مانند غزل
نگه‌ات: نثر روان و تن تو: شعر سپید 

نسبتش داد به خیام و به باباطاهر
چار مصراعی مژگان تو را هر که شنید   

شاه‌بیت غزل روی تو: ابروهایت 
دهن کوچکت : «ایجاز» در اشعار سپید 

با نسیم نَفَست این دل من می‌لرزد
عشق طوفانی تو، می‌شکند شاخه‌ی بید 

بی‌تو در یأس زمستانی خود می‌پوسم
آه ای فصل شکوفایی گل‌های امید

آخرش قفل طلسم دل تو می‌شکنم
می‌روم بشکنم آن شاخ سر دیو سفید 

زخمی و خسته ولی فاتح و سرمست غرور
باز می‌گردم و در دست من آن «شاه‌کلید»

علی‌محمد محمدی

و من چون زلف تو بر باد خواهم رفت می‌دانم
که از پیچ و خمش فردای خود را خوب می‌خوانم

چو روز روشن از چشم سیاه و مست تو پیداست
چه خوابی دیده مژگانت برای عقل و ایمانم

نگاهت بگسلد چون زلزله شهر قرارم را
ز خرمای بم لب‌هات حالا ارگ ویرانم

به راحت از ستاره‌های چشمت می‌توان فهمید
قمر در عقرب است اوضاع احوال پریشانم

بزن شخم این زمینِ - دیده و دل - را برای خویش
و من هم بشکند دستم درختی جز تو بنشانم

خیالت تخت چیزی بر نمی‌آید ز دست من
بیا فتحم بکن من شهر بی‌سرباز آسانم

علی‌محمّد محمّدی

چند وقت است نمی‌بینمت، ای ساده‌ی من
مثنوی‌نوشٍ غزل‌ریز، پری‌زاده‌ی من

به تو بخشید خدا، این همه زیبایی را 
و به تحسین تو این طبع خداداده‌ی من

قطره‌ای از مِیِ چشمان تو را نوشیدم 
که بدان مست شد این ساغر بی‌باده‌ی من

به کجا می‌بری‌ام؟ ای هدف مبهم و دور
آخرش سر به کجا می‌نهد این جاده‌ی من؟

می‌کِشد سمت خودش جذبه‌ی چشمان تو، آه
کهرباوار از این فاصله، بُرّاده‌ی من

کاش می‌شد بوَزی ای نفَس فروردین
قبل از آنی که بیندازدم از پا، دی من

این چون‌این سخت که مستوجب قهر تو نبود 
به گناهی – که نکرده – دل افتاده‌ی من

باز هم  می‌رسی و نان و کمی غصّه‌ی تو 
می‌شود سفره‌ی عصرانه‌ی آماده‌ی من

باز هم می‌رسی و پیش خودت می‌گویی:
چه پریشان شده این عاشق دلداده‌ی من

علی‌محمّد محمّدی

هوای چشم‌هایِ من کمی تا قسمتی ابری‌ست
ولی چندی‌ست از باران بارآور نشانی نیست
 
دوباره تحت تأثیر هوایِ پُر فشارِ غم
دلم یخ می‌زند اما چه باید کرد؟ چاره چیست؟
 
نه حرف من که این درد گیاه خشک هر باغ است
چه‌گونه می‌توان در قحط آب و روشنایی زیست
 
نمی‌دانم برایت از کدامین درد بنویسم
فقط این را بدان این‌جا نفس‌ها هم زمستانی‌ست
 
چرا پرسیده‌ای کی این چون‌این کرده پریشانش؟
مگر تو خود نمی‌دانی فراسوی خیالم کیست
 
به بارانی‌ترین شب‌ها قسم جز در فراق تو
دل بی‌چاره‌ام یک آن، به حال زارِ خود نگریست
 
تمام فکر و ذکرم این‌که یک روزی تو می‌آیی
اگر چه خوب می‌دانم که این جز آرزویی نیست
 
مردّد مانده‌ام این‌جا میان ماندن و رفتن
که بین چشم و ابرویت بلاتکلیفیِ محضی‌ست
 
پُلِ ابروت می‌گوید: «توقف مطلقاً ممنوع»
نگاهت می‌دهد اما به من فرمان که این‌جا: «ایست»
 
نمی‌دانم بمانم یا به دست باد بسپارم
درخت بیدِ بختم را که تقدیرش پریشانی‌ست
 
دوباره «بی‌وفایی» امتحان می‌گیرد از عُشّاق
زلیخا صفر، مجنون صفر، یوسف بیست، لیلی بیست!

علی‌محمّد محمّدی

جز هم‌این سرزنشِ خویش، چه از دست دلم می‌آید؟
وقتی از دست من، این گونه دو ابروت، به هم می‌آید!

آسمانم به زمین می‌رسد از بستن پلک ترِ تو
و به تاراج خوشی‌های دلم، لشگر غم می‌آید

بعد از آن حادثه‌ی تلخ که آن گونه تو را رنجانید
دیگر از عشق گریزانم و از خویش، بدم می‌آید

«الف»ی بودم و از غصّه‌ی نادیدن تو، «دال» شدم
نوبت ماست، بپرسیم: به ابروی تو خم می‌آید؟

اندکی حوصله! تا شرح دهم، آن‌چه گذشت این دو سه سال
گیر ما، آدم پر‌حوصله‌ای – مثل تو – کم می‌آید

چند وقت است هوای دل من یک‌سره ابرآلود است
پی پاییز زمین‌سوز، زمستانِ ستم می‌آید

حس بدبینی‌ام آن قدر فزون گشته که بد پندارم
بر سر شانه‌ی مجروحم، اگر دست کَرم می‌آید

موجم و قسمتم آشفتگی و دربه‌دری شد ز ازل
تازه این گونه نباشم ز تنم بوی عدم می‌آید

بخت‌برگشته و بی‌روح و زمین‌گیرم و ... اما، دل‌خوش:
کان پری‌وارِ مسیحانفَسِ نیک‌قدم می‌آید

علی‌محمّد محمّدی

من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی‌خبریم
 هر دو دنبال دل گم‌شده‌ای، دربه‌دریم

ما که محتاج نفس‌های همیم، آه! چرا
از کنار تن یخ کرده‌ی هم می‌گذریم؟

ما دو کبکیم – هواخواه هم – اما افسوس
هر دو پر بسته‌ی چنگال قضا و قدریم
 
آسمان، یا که قفس؟ آه! چه فرقی دارد
سر پرواز نداریم که، بی بال و پریم

حال، دیگر من و تو، فاصله‌مان فرسنگ است
گرچه دیوار به دیوار هم و «در» به «دریم»
 
همه‌ی ترسم از این بود: می‌آید روزی
من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی‌خبریم 

علی‌محمّد محمّدی

چه شد این گونه دلت از تپش و شور افتاد؟
روی شاداب تو کز کرده و مهجور افتاد
 
به دوراهی نرسیدیم، چه شد یک‌باره
راه، کج کرد و دلت از دل من، دور افتاد؟

آفتاب، از دل چشمان تو پیدا می‌شد
پلک بر هم زدی و ماه من از نور افتاد

دستگاه تو، مگر روی خوشی ساز نبود؟
نوبت ما که شد از شور، به ماهور افتاد؟

غرق دریای خودم بودم و دربند شدم
دلم – این ماهی سرگشته – چو در تور افتاد


من و محکومی عشق تو، هم‌آن جایی که
قرعه‌ی رفتن بر دار، به منصور افتاد

باز باران و تب و خستگی و تنگ غروب
همه ابزار پریشانی من، جور افتاد

علی‌محمّد محمّدی

آرامشِ دریای من چندی‌ست بر هم خورده است
امواج گیسوی کسی آسایشم را برده است

اوضاع بر وفق مرادم بود تا یک سال پیش
زان پس خیالی چون خوره، روح و تنم را خورده است

آتشفشان عشق، از کوهِ دلم فوّاره زد
حالا به جا از من، تنی دَم‌سرد و دل‌آزرده است

یک اتّفاق ساده بود، چیزی شبیه زلزله
آوار شد لیلائی و ... دیدند قیسی مُرده است

چون باد، جارو کرد و بُرد، آسودگی‌های مرا
آشفتگی‌ست، این ارمغانی را که عشق آورده است

حالا پس از عمری شکستن در خود و پرپر شدن
با آن که چون گُل، خاطرم تب کرده و پژمرده است

اما خیالی نیست، چون «آمد نیامد» دارد عشق
این بار هم سهم من از آن زخم‌های گُرده است

ای باد! در گوشش بگو: بعد از تو ای عذراترین
این وامق وامانده، دیگر دل به کس نسپرده است

علی‌محمّد محمّدی

دو سه ماهی‌ست که بدجور دلم چشم به راهت دارد
چه کند این دل بیچاره که عادت به نگاهت دارد

نکند باز غروری ـ که نداری، گُل من!  گُل بکند
دلِ عقرب‌زده‌ام، چشم به اعجازِ گیاهت دارد

رمضان است و دلم لک زده تا کَی رسی از راه، عزیز
عید من بسته به باز آمدنِ چهره‌ی ماهت دارد

بعدِ تو لایه‌ای از غم، به دلِ آینه‌ام جا خوش کرد
حال این آینه، چشمی به تو و پاکیِ «آهت» دارد

در خورِ شأن تو یک‌دندگی و سنگ‌دلی، نیست گُلم
لحظه‌ای خوب بیاندیش، گناه است، کراهت دارد

نه سلامی، نه علیکی!‌‌‌ اقلاً بدرقه‌ی راهش کن
این مسافر که نگاهی به «خدا پشت و پناهت» دارد

تو هم‌آن ابری و من تشنه‌ترین دانه‌ی پابسته‌ی خاک
رویشم بسته به بارندگیِ گاه‌به‌گاهت دارد 

علی‌محمّد محمّدی

من از هستی نمی‌خواهم به جز پیشِ تو مردن را
نمی‌خواهم خوراکی جز غمِ عشقِ تو خوردن را

تو را می‌خواهم آن گونه که گویی جسم، روحش را
جدایی‌ناپذیر و تَنگ یک‌دیگر فشردن را 

بدون تو تنفّس هم ملال‌آورترین چیز است
تو شیرین می‌کنی اما، شَرنگ تلخ مردن را

بمیران! زنده کن! فرقی ندارد، باز می‌خوانم
هزاران بار دیگر، با تو شعرِ دل سپردن را

مرا از عشق می‌ترسانی و غافل از آنی که
برای ماهیان ساده‌ست: مشقِ آب خوردن را 

به مرده‌شور بسپاری تنم آن‌جا که یارایَش
نباشد بارِ سنگینِ غمت، بر دوش، بردن را

دلت می‌آید آیا با چون‌این شاگردِ عشق خود
همیشه بازگویی درسِ بی‌روحِ فِسُردن را؟

تو که این را برای من نمی‌خواهی غزل‌بانو؟
خیالِ با تو بودنْ، با خودم به گور، بردن را 

اگر چه خوب می‌دانم که تا بوده چون‌این بوده:
که عاشق می‌دهد آخر، بهای دل سپردن را!

علی‌محمّد محمّدی

هنوز دست زمانه مجال اگر دَهَدم
دری به عشق گشایم دوباره روی خودم
 
دوباره آمده فصل قشنگِ چیدن تو
که باز از گُل نام تو پُر شود سبدم

سه سال می‌شود آری، سه سال طاقت‌سوز
نجنبم آخرش این انتظار می‌کُشَدَم

بیا ز خاک برویانم ای بهارِ وجود!  
و گر نه بی‌تو بپوسم در این دیارِ عدم

چو بِرکه ارزشم ای ماه! هم‌نشینی توست
بدون تو به پشیزی کسی نمی‌خردم

چو برّه رام تواَم، این چون‌این رهام مکن
نبودنت برهوتی است، گرگ می درَدم 
 
میان کوچه‌ی زلفت ببین! که گم شده‌ام
که بی‌چراغ نگاه تو، راه نابلدم

علی‌محمّد محمّدی

چرا مثل گذشته‌ها برای من نمی‌میری؟
و حتی یک سراغ ساده هم از من نمی‌گیری

تو که گفتی سوار سرنوشت خویش می‌باشی 
چه شد حالا چون‌این بازیچه‌ی دستان تقدیری؟

تو مثل صبح شنبه زندگی از روت می‌بارید
ولی حالا شبیه عصر جمعه زرد و دل‌گیری

من از تو درس عشق و زندگی آموختم، بانو
چرا از عشق، از من، از خودت، از زندگی سیری؟

الاغ لنگ بخت من به سربالایی تشویش
و اسب تندروی عمرم اما در سرازیری

و عشقی که در ایام جوانی منجمد گردید
به جنبش آمده حالا در این هنگامه‌ی پیری

به باباطاهر عریان خبر ده حال و روزم را
سیه‌چشمی کمان‌ابرو زده بر بال «مُ» تیری

نشسته تیر مژگونش به پیشانی احساسم
و بسته تار زلفونش به دست و پام زنجیری 

و اما تو! تو ای بید پریشان‌خاطر تقدیر
چرا این سایه‌ات را از سر من برنمی‌گیری؟

علی‌محمّد محمّدی

ستاره‌های جهان ریزه‌خوار چشم تواَند
شراب‌های دو عالم خمار چشم تواَند

سپیدبختی روز و سیاه‌روزی شب
بیان ساده‌ی لیل و نهار چشم تواَند

نه ماه و چشمه که شهره به روشنی شده‌اند
تمام آینه‌ها وام‌دار چشم تواَند

و این‌که وا شده پلک هزار نرگس مست
نتایج نفحات بهار چشم تواَند

زمین و زهره و... اصلاً تمام سیّارات
شبیه این دل من بر مدار چشم تواَند

مِی و ستاره و خورشید و نرگس و دریا
بدون شک همه‌شان از تبار چشم تواَند

برای دیدن «سان» از هزار چشم آهو
جهانیان همه در انتظار چشم تواَند

خلاصه‌تر بنویسم: غزالِ دشت غزل!
پلنگ‌های زیادی شکار چشم تواَند

علی‌محمّد محمّدی

دو سه روز است دلم در تب و تابی دگر است
به نظر می‌رسد آغاز عذابی دگر است
 
گر چه کبک دلم از چنگ عقابی، رسته
بال و پر بسته‌ی چنگال عقابی دگر است
 
هر چه گویم: دل غفلت‌زده‌ام! خواب بس است
این نه آن چشمه‌ی جوشان که سرابی دگر است
 
ولی افسوس! که دل -این دل وامانده‌ی-  من
نیست آگاه و از این خواب، به خوابی دگر است
 
باز هم دربه‌در کوه و بیابان گشتن
این هم‌آن عاقبت خانه‌خرابی دگر است