ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌رضا قزوه

ای یار سلام ای یار، ای یار خداحافظ
بسیار سلام از مات بسیار خداحافظ

بسیار برو ای یار، بسیار بیا هر بار
هر بار سلام‌الله، هر بار خداحافظ

مگذار که بشمارم اندوه جدایی را
بشمار سلامم را، مشمار خداحافظ...

هر وقت که می‌آیی باران سلام آور
باران و مرا تنها مگذار، خداحافظ!

ناچار من و  باران با ذکر تو دمسازیم
ناچار سلام‌الله، ناچار خداحافظ

ای شادی و شور امشب از مات سلام‌الله
دست از سر ما ای غم، بردار، خداحافظ

علی‌رضا قزوه

اول سلام و بعد سلام و سپس سلام
با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام
 
باید سلام کرد و جوابِ سلام شد
بر هر کسی که هست از این هیچ‌کس سلام
 
فرقی نمی‌کند که کجایی‌ست لهجه‌ات
اترک سلام، کرخه سلام و ارس سلام
 
ظهر بلوچ، نیمه‌شب کُرد و ترکمن
صبح خلیج فارس، غروب طبس سلام
 
بازارگان درد! اگر می‌روی به هند
از ما به طوطیان رها از قفس سلام
 
«دیشب به کوی میکده راهم عسس ببست»
گفتم به جام و باده و مست و عسس سلام
 
معنای عشق غیر سلام و علیک نیست
وقتی سلام رکن نماز است، پس سلام!
 
قبل از سلام جام  تشهد گرفته‌ایم
ما کشتگان مسلخ عشقیم، والسلام!

علی‌رضا قزوه

جز در ره حق باز نکردیم زبان را
تعظیم نبُردیم جهان گذران را

از دست سیاهی بِرهان در شب تشویش
یا صاحب شمشیر، زمین را و زمان را

نفرین به جهانی که سرانش همه منگ‌اند
اف باد به دنیا که فرو بسته زبان را

دستی نکشیدند سر سوخته‌جانان
فرقی ننهادند بهاران و خزان را

امروز هم این طایفه‌ی آب‌فروشان
بستند به روی همگان آب روان را

داد دل خود یارب یارب ز که گیریم؟
یارب به که گوییم چنین درد گران را؟

جز خدمت رندی که قدح‌نوش یقین است
مردی که بنا کرد دگر باره جهان را

این تارتنک‌ها همه پامال هوایند
بستر نکنی خانه‌ی این تارتنان را

شد سینه‌ی من مجمره‌ی روز قیامت
خاموش کند کیست منِ شعله به جان را

در معرکه گرسیوز و دجال نماناد
برداشت هلا آرش ما تیر و کمان را

باری چه کنم با چه زبانی، چه بیانی
نشتر بزنم طایفه‌ی گورخران را

با سلسله‌ی سنگ‌دلان، کاخ‌نشینان
با خشم بگویید ببندند دهان را

شد سنبله و حوت همه سهم شروران
دادند به ما عقرب و جوزا، سرطان را

وقتی خبری نیست ز انسان چه بگویم
«مر گاو و خر و استر و دیگر حیوان را»

تاریخ گواه است که هر سلسله کآمد
میراث به ما داد همین زخم گران را

امروز ببین این همه تزویر و تکاثر
پر کرده ز زر کیسه‌ی بهمان و فلان را

حال دل ما مثل خزان نیست، خزان است
خیزید و خز آرید که امروز خزان را...

پیدا و نهان من و ما را مفروشید
پامال مکن حرمت این لاله‌ستان را

با دست تهی دعوی و اصرار چه دارید؟
گر جنس ندارید ببندید دکان را

یاران منا زخم زبان تا کی و تا چند
کاین بی‌خردی‌ها ببرد توش و توان را

می‌ترسم از این جیفه‌پرستان که خطاشان
هم‌سفره‌ی کفتار کند شیر ژیان را

اسرار شبانی اگرت نیست برادر!
دادی به کف گرگ چرا سرّ شبان را؟
...

علی‌رضا قزوه

دلم تنگ است و دل‌تنگ‌اند دل‌تنگان و دل‌ریشان
شب قدر است لبخندی بزن، مولای درویشان
 
اگر هم‌سو نمی‌گردند با فریادهای تو
نمی‌گریند دل‌ریشان، نمی‌چرخند درویشان
 
هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی‌فهمند
فراوان‌اند بدخواهان و بسیارند بدکیشان
 
رها از خود شدم آن قدر این شب‌ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان
 
به مرگ زندگی... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ‌اندیشان
 
شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان

علی‌رضا قزوه

تا دیده‌ی دل واکردیم، دیدیم خدا پنهان نیست
تا تَرک تمنا کردیم، دیدیم قیامت با ماست

علی‌رضا قزوه

بهار از سمت دانایی، می‌آید با گل سوسن
سراپا چشم خواهد شد زمان، چشم زمین روشن

بهاری تازه می‌آید، پر از سوری پر از سنبل
پر از ریحان پر از نعنا، پر از ختمی و آویشن

پر از شب‌بو و سنبل طیب و عناب و زبان‌گنجشک
پر از کوکب پر از میخک، پر از لاله پر از لادن

بهاری تازه می‌آید به دستش لاله‌عباسی
گل شیپوری و نرگس شود پیراهن گلشن

قرنفل‌ها و مریم‌ها و زنبق‌ها و گل‌پرها
همه سر می‌نهند آهسته روی شانه‌های من

خداحافظ گل یخ، السلام ای رازقی، رعنا
سلام‌الله ای نسرین، سلام‌الله ای سوسن

علی‌رضا قزوه

بختت نه سپید است و نصیبت نه سیاهی
محکوم به مرگی چه بخواهی چه نخواهی

کو عشق که ما را برساند به رسیدن
کو تیغ که ما را برهاند ز تباهی

آبی به شهیدان عطشناک ندادیم
مُردند لب شط فرات آن همه ماهی

ای کشته! ترحّم کن و ای تشنه! تبسّم
ای ناله شهادت شو و ای گریه گواهی

سنگم بزن ای دوست، دلم می‌کده‌ی اوست
ما را بشکن آینه‌ی ماست الهی

آن سوتر از این غم‌کده دریای وصالی‌ست
عاشق شو و فارغ شو و سالک شو و راهی

درویشی ما سلطنت ماست، اگر چه
دنیاست گدایی که رسیده‌ست به شاهی

علی‌رضا قزوه

به جای شیر، تیر نوش کرده بود اصغرت
و بعد، تیر و تیغ و نیزه می‌زدند بر سرت

کنار درک غربتت هزار سال سوختم
چه‌قدر زخم تشنه مانده است روی پیکرت

سر حسین تشنه‌لب هنوز روی نیزه‌هاست
زمانه خاک بر سرم، زمانه خاک بر سرت

 هزار سال رفت و تو هنوز زخم می‌خوری
هزار سال رفت و تازه است زخم حنجرت

هزار سال رفت و دسته‌دسته‌ی قمه‌زنان
گرفته تیغ بر کف ایستاده در برابرت

شریعت محمدی نه قیمه است و نه قمه
چرا زمانه پی نمی‌برد به اصل جوهرت

بیا کنار روضه‌های کوفیان نگاه کن
ببین که زخم تیرها چه کرده با برادرت

شب وداع آمد و سری زدم به مجلسی
که شعله‌اش اگر چه بود نام پاک مادرت

نشستم و شکسته سینه می‌زدم به یاد تو
و نوحه‌خوان که اسب می‌دواند روی پیکرت...
•••
نشسته‌ام به یاد روزهای دور کودکی
شکسته دم گرفته‌ام به یاد دیده‌ی تَرَت

سلام می‌کنم سلام می‌کنم به زخم تو
سلام می‌کنم به عطر جمله‌های آخرت

سلام ما سلام ما به تشنگان کربلا
سلام ما سلام ما به اکبر و به اصغرت

علی‌رضا قزوه

ایمان ما دو نیمه شد و نان ما دو نیم
دست من و نگاه تو یا سیّدالکریم
 
روحم تمام‌زخمی و جانم تمام‌درد
یک امشبم ببخش به آرامش نسیم
 
از شعله‌های روز قیامت رها شدیم
افتاده‌ایم باز در این ورطه‌ی جحیم
 
چیزی بگو شبیه سخن گفتن شبان
حکمی بده به سادگیِ حکمت حکیم
 
ما راهیان کوی چپ و راست نیستیم
ما راست آمدیم سر راه مستقیم
 
ما عاشقان شهید توهستیم تا ابد
ما سالکان مرید تو بودیم از قدیم
 
برقی بگو وزان شود از سمت یا لطیف
اشکی بگو فرو چکد از ابر یا کریم
 
ما را ببر به رؤیت لبخند عید فطر
ما را بخوان به خلوت یا رب و یا عظیم

علی‌رضا قزوه

پیداتری ز خورشید، ای ماه بی‌نشانم
تا از تو می‌سرایم، گُل می شود دهانم

معنای آدمیّت، فهم شکفتن توست
اردیبهشت محزون! حوّای مهربانم

فوّاره‌ی خروشی، ای آه سرمه‌ای رنگ
با روزه‌ی سکوتت، آتش مزن به جانم

با ابرها بگویید، دستِ مرا بگیرند
از دودمانِ آهم، ماندن نمی‌توانم

بیرون شو ای همایون، از پشت پرده‌ی غیب
تا در سه‌گاهِ مستی، شوریده‌تر بخوانم

علی‌رضا قزوه

ببینید، ببینید، هلال رمضان را
برون ریزید از دل، همه ظنّ و گمان را

بمویید و برویید، بجویید و بپویید
بشویید عیان را و ببویید نهان را

چرا درد دل خویش نگفتیم به دلدار
چرا چاره نکردیم، پریشانی جان را

برون آورد ای کاش یکی واقعه ناگاه
از این وحشت اوهام، جهان نگران را

کدورت بزداییم، تباهی بتکانیم
علاجی بتوانیم مگر زخم زبان را

ببین دربه‌درانیم، رها در شب بی‌ماه
اگر دست نگیرند، من و گم‌شدگان را

عزیزا به هم آییم که سفیانی دوران
به هم ریخته امروز، زمین را و زمان را

دگر نوبت مهدی است درآییم به میدان
مگو لشکر دجال گرفته است جهان را

چرا این همه در خویش تنیدیم و دویدیم
چرا دور نکردیم ز خود نام و نشان را

نه شمسیم و نه عطار، نه خواندیم به یک بار
نه حلاج و نه شبلی، نه شیخ خرقان را

ندیدیم و نگفتیم حکایات الهی
نخواندیم یکی قصه‌ی موسی و شبان را

همه روح شگفت است همه گنج نهان است
بیا پاس بداریم چنین درّ گران را

دکانی بگشودیم به سرمایه‌ی جادو
اگر معجزتی نیست ببندیم دکان را

مقیمان حرم را مزن با دم شمشیر
مریز آبروی کس، مرنجان همگان را

منم طوطی ناچار مرا با خود مگذار
رها کن ز من این بار من آینه‌خوان را

منم طوطی و در من هر آیینه دم اوست
سخن های غریبی است من هیچ‌مَدان را

از این ظلمت یک‌ریز، جهان را به درآریم
سحر شد نشنیدید مگر بانگ اذان را؟

اگر عاشقی امروز به میدان عمل شو
اگر یوسفی امروز مرنجان اخوان را

مبندیم در نور به روی دل مستور
سحر شد بگشاییم مفاتیح جنان را

عزیزان منا کاش مبارک شود ایام
ببینید، ببینید، هلال رمضان را

علی‌رضا قزوه

نه آدم است اگر آدمی خطا نکند
وفا کنیم مگر عمر ما وفا نکند

خدا کند که خدای من آن خدا باشد
مباد دل به خدایان دهم... خدا نکند

فریب شعبده‌بازان خنده را نخورید
کسی به گریه‌ی این قوم اعتنا نکند

بگو به صوفی ملحد که شاهدی بس کن
برو به شیخ بگو بعد از این ریا نکند

به پیش‌گاه خدا گر چه قرب او کم نیست
بگو برای خدا بیش از این دعا نکند

بگو به خانه‌ی ما دزد خانگی زده است
دلی که مخزن اسرار اوست وا نکند

بگو که آخرتش را بر آب خواهم ریخت
اگر قیامت این راز بر ملا نکند

دل شکسته ما بی‌کفن شکفته‌تر است
سر بریده‌ی ما فکر خون‌بها نکند

 شکوه ما همه در بستن لب و نفس است
دل حریر مرا شکوه بوریا نکند

فرشته بودم و آدم شدم، خطا کردم
یقین بدان که خطاپوش ما خطا نکند

بگو به حرمت آن روزه‌ای که نگرفتیم
نمازهای  قضا را کسی قضا نکند

علی‌رضا قزوه

عاشقان از گوَن دشت عطش، تاق‌ترند
ماهیانی که اصیل‌اند در اعماق‌ترند

دوره‌ی آینگی سر شده یا آینه نیست؟
مردم کوچه‌ی آیینه بداخلاق‌ترند

واعظا! موعظه بگذار که وعّاظ عزیز
به تقلاّی گناه از همه مشتاق‌ترند

راستی را اگر از نان و خورش نیست خبر
این گدایان ز چه از پادشهان چاق‌ترند؟

پسران و پدران بی‌خبر از حال هم‌اند
روز محشر پدران از پسران عاق‌ترند

بعد از این نام من و گوشه‌ی گم‌نامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ترند

علی‌رضا قزوه

سرم را می‌زنم از بی‌کسی گاهی به درگاهی
نه با خود زادراهی بردم از دنیا نه هم‌راهی

اگر زادِ رهی دارم هم‌این اشک است و فریاد است
اگر در کوله‌ام چیزی است، اندوهی است با آهی

غروبی را تداعی می‌کنم با شوق دیدارش
تماشا می‌کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی
نمی‌خواهد گدایی را براند از درش شاهی

بخواه از او که برگردد ورق، شاید که بشکوفی
دعای دست می‌گویی... چرا چیزی نمی‌خواهی؟

از این سرگشتگی سمت تو پارو می‌زنم مولا!
از این گم‌بودگی سوی تو پیدا می‌کنم راهی

به  طبع طوطیان هند عادت کرده‌ام وقتی
همه الله می‌گویند و من الله ‌اللهی

دوباره نیمه‌ی شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آل‌یاسین خوانده‌ام با شعر کوتاهی

علیرضا قزوه

بگذار کسی نداند این دنیا
حکایتش چه بود و
خنده‌ی ماه
آتش کدام منظومه بود
بگذار
کسی نداند این دریا، تمام
اشک گم‌شدگان بود

علیرضا قزوه

به من نمی‌چسبد این فروردین
مادربزرگ‌ها که نباشند
عید مثل یک چای سرد شده است...

علیرضا قزوه

دو کوچه بالاتر از تماشا، بهار شد بال و پر تکاندم
نماند از این خانه جز غباری و خانه را آن قدر تکاندم

و چشم‌ها را دوباره شستم و مثل ماهی از آب رستم
و سقف دل را سپید کردم و فرش جان را سحر تکاندم

نفس‌تکانی نکرده بودم چه بی‌هیاهو نفس کشیدم
جگرتکانی شنیده بودی؟ صدف شکستم جگر تکاندم

پر از شکوفه است شانه‌هایم میان توفان و باد و باران
به دامنم ریخت یک جهان جان، چو شانه را بیش‌تر تکاندم

لباس چرک نگاه خود را ز مردم دیده دور کردم
چه سخت بود این نظرتکانی به چوب مژگان نظر تکاندم

پرم شکستند پر کشیدم دلم شکستند دل سپردم
سرم بریدند خنده کردم سرم بریدند سر تکاندم

نه چپ نوشتم نه راست خواندم نه شرق گفتم نه غرب رفتم
تهی است از هر چه جز بهاران دلی که از خشک و تر تکاندم

علیرضا قزوه

چه شب‌هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم
نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم

برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم
شب قدرم هم‌آن شب شد که در زلف تو تب کردم

شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم
شب افتادن جان بود، رقصیدم، طرب کردم

تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم
تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم

دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی
اگر دستی برآوردم، اگر چیزی طلب کردم

تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم
تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم

نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن
اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم

الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن
ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم

علیرضا قزوه

عاشق آن صخره‌هایم، ماه را هم دوست دارم
«کفش هایم کو؟...»  که من این راه را هم دوست دارم

اشک با من مهربان است و تبسّم مهربان‌تر
شور و لبخند و دریغ و آه را هم دوست دارم

گر چه خارم، گاه‌گاهی راه دارم در گل‌ستان
گرچه خاکم، خاک آن درگاه را هم دوست دارم

عاشقم بر ذکر «یا رحمان» و «یا حنّان» و «یا هو»
ذکر «یا منّان» و «یا الله» را هم دوست دارم

عاشق شمسم، ولی حلّاج را هم می‌پسندم
سوز و حال خواجه عبدالله را هم دوست دارم

یوسفی گم کرده‌ام چون روزهای عمر و هر شب
سر فرو بردن درون چاه را هم دوست دارم

با غریبان زمین هر لحظه در خود می‌گدازم
راستش این غربت جان‌کاه را هم دوست دارم

شنبه‌ها تا جمعه‌ها را داغ‌دار انتظارم
حسرت آن جمعه‌ی ناگاه را هم دوست دارم

گر چه، مرگ - این خلوت نایاب - را هم می‌ستایم
زندگی این فرصت کوتاه را هم دوست دارم

علیرضا قزوه - قایم باشک بازی

چیزی عوض نشده ا‌ست
کوچک که بودیم
تو چشم می‌گرفتی
من قایم می‌شدم
حالا باد چشم می‌گیرد
درخت قایم می‌شود
ماه و زمین جای‌شان را عوض می‌کنند
دریا می‌سوزد
موج‌ها جر می‌زنند
توفان لی‌لی می‌کند
چیزی عوض نشده ا‌ست
دنیا چشم گرفته‌ است و
قیامت قایم شده ا‌ست.