ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌رضا رجب‌علی‌زاده

زمانه تیره شد و ابرهای تار آورد
رسید عصری توفانی و غبار آورد

کدام پیک ز دروازه‌های شوم گذشت؟
که از سیاهی، مکتوب بی‌شمار آورد

به بوی خون مگر آغشته بود شامه‌ی باد
که لاشه کرد شب و گرگ‌های هار آورد؟

زمانه خواست که ویران ببیندت آمد
سپاه را یله بر فیل‌ها سوار آورد

به هم رسید سررشته‌ی کوه‌ها آن گاه
تو را شبیه یکی قله در حصار آورد

نه مردمان نشابور بل‌که دنیا را
برای دیدن مرگ تو پای دار آورد

زمانه خواست سر چوب پاره سرخ کنی
دقیقه‌ای که تو را عشق در کنار آورد

جماعت آمد و بر شانه‌های نستوهت
برای بوسه‌زدن تازیانه‌دار آورد

زمانه مثل تو هیچ آبگینه را نشکست
تو را خرید و به میدان سنگسار آورد

هنوز تشنه خون اناری‌ات مانده‌ست
خزان که ریشه دواند و زمین که بار آورد

چه آتشی تو؟ که از تار و پود پیرهنت
نسیم رد شد و خاکسترت بهار آورد

تو شیشه بودی و باران سنگ‌ریزه گرفت
تو لعن می‌شدی و نامت اعتبار آورد

دو دست داشت که در امتداد باد وزید
دو آشیانه شد و جفت‌جفت سار آورد

به خنده گفت: نه پای سفر بریده نشد
چون‌آن که جاده مرا خود به این دیار آورد

علی‌رضا رجب‌علی‌زاده

زخم‌هایی هست با آدم که گاهی پیش او
مرگ حتی مرگ می‌جوید پناهی پیش او

زخم‌هایی مثل «تنهایی» که خیلی کوچک‌ست
حرف دیگر زخم‌ها خواهی نخواهی پیش او
...