ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی صفری

پلک بر هم بزن، این چشم اذان پخش کند
اشهَدُ انّ «تو» در کل جهان پخش کند

خنده بر لب بنشان، حالت لبخند تو را
بدهم «حاج حسین و پسران» پخش کند

بغلم کن همه جا! شهر حسودی بکند
چشم تو بین زنان، تیر و کمان پخش کند

باد با موی تو هر لحظه تبانی کرده
راز دیوانگی‌ام را به جهان پخش کند

بشود فاشِ همه راز اشارات نظر!
قصه‌ی عشق مرا نامه‌رسان پخش کند

شعر من خوب‌ترین شعر جهان است اگر
آن‌چه از روی تو دیده‌ست، زبان پخش کند

وصف زیبایی تو در همه‌ی ابیاتم
آبِ دریا شده تا قطره‌چکان پخش کند

درد یعنی تو نباشی بغلم ناز کنی
رادیو لحظه‌ای آواز بنان پخش کند

علی صفری

سیب من چرخیدی و با اتفاق دیگری
عاقبت افتادی اما توی باغ دیگری

قسمت تو رفتن از باغ است اما سهم من
قصه‌ای که می‌رسد دست کلاغ دیگری

بعد تو با هر کسی طرح رفاقت ریختم
تا فراموشم شود با داغ، داغ دیگری

عشق کورم کرد و بر دستم  چراغی هدیه داد
تا بیندازد مرا در باتلاق دیگری

آن‌چه بعد از رفتن تو سر به زیرم کرده است
مانده‌ام عشق است یا ترس از فراق دیگری

طبق قانون وفاداری به پایت سوختم
طبق بند آخرش رفتی سراغ دیگری

علی صفری

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس، گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه‌ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود
بشوی عابر آواره‌ی افکار خودت

این‌که سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

علی صفری

فکر کن قهوه بنوشی ته فالت باشد
بعد از این دیدن او فرض محالت باشد

از خدا ساده بپرسی که تو اصلاً هستی؟
گریه‌ات باعث تکرار سوالت باشد

چمدان پر بکنی خاطره‌ها را ببری
عکس‌هایش همه‌ی عمر، وبالت باشد

روز و شب قصه ببافی که تو را می‌خواهد
باز پیچیده‌ترین شکل خیالت بشد

توی تنهایی خود فکر مسکّن باشی
قرص اعصاب فقط چاره‌ی حالت باشد

پاکت خالی سیگار و شب و بی‌خوابی...
فکر کن قهوه بنوشی ته فالت باشد!

«ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری»
قسمت ما نشد این عشق... حلالت باشد

علی صفری

بدنت بکرترین سوژه‌ی نقاشی‌ها
و لبت منبع الهام غزل‌پاشی‌ها 

با نگاهت همه‌ی زندگی‌ام بر هم ریخت
عشق شد ساده‌ترین شکل فروپاشی‌ها

چشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفت
مثل چاقو که بیفتد به کف ناشی‌ها

ماهی قرمزم و دل‌خوشی‌ام این شده که
عکس ماه تو بیفتد به تن کاشی‌ها 

بنشین چای بریزم که کمی مست شویم 
دل‌خوشم کرده هم‌این پیش تو عیّاشی‌ها 

آرزویم فقط این است بگویم سر صبح
عصر هم منتظر آمدنم باشی ها!

علی صفری

ای کاش جز من با تمام شهر، بد بودی
یا شیوه‌ی تسکین قلبم را بلد بودی

شاید خدا می‌بخشدم، از او که پنهان نیست
منظور من از «قل هو الله و احد» بودی

من مثل تو طعم رهایی را نفهمیدم
وقتی که توی سینه‌ام حبس ابد بودی

تنها دلیل زنده بودن، با تو ماندن بود
اما همیشه آن کسی که می‌رود بودی

برگشته بودم تا بگویم بی تو می‌میرم
برگشتم اما دیر شد... تو نامزد بودی

علی صفری

هر کس که از چشمش خیانت دیده باشد
باید جزای عشق را فهمیده باشد

خوش‌حالم و غمگینم از این عشق، انگار
بچه‌یتیمی خواب مادر دیده باشد

چشمم به دنبال تو مانده مثل این‌که
کوری به بینایی عصا بخشیده باشد

خیری نمی‌بیند رقیب از تو شبیهِ
پولی که از دست گدا دزدیده باشد

حال مرا می‌فهمی آخر، دردناک است
این بیت‌ها وقتی به هم چسبیده باشد

علی صفری

مشکلی نیست بگویند طرف کم دارد
با تو آموخته‌ام عشق، جنون هم دارد

جبرئیلم اگر امروز، به من خرده نگیر
دکمه در دکمه تنت، حضرت مریم دارد

باز با ارتش زیبایی تو درگیرم
خط چشمت خبر از خط مقدم دارد

بعد هر حادثه امدادرسانی رسم است
لعنتی! لمس تنت زلزله‌ی بم دارد

وعده‌های سر خرمن همه ارزانی شیخ
با تو هر لحظه دلم میل جهنم دارد

من، تو را در همه‌ی ثانیه‌ها کم دارم
مشکلی نیست بگویند طرف کم دارد

علی صفری

خسته‌ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش، دل بُرده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده‌ی جرم پسرش برخورده

خسته‌ام مثل پسربچه که در جای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مُهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه‌ی مردم شده است

خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده، فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده

خسته‌ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است

خسته مثل پدری گوشه‌ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته‌ام بیشتر از پیرزنی تنها که
عید باشد نوه‌اش سمت اتاقش نرود

خسته‌ام کاش کسی حال مرا می‌فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده‌ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه‌ای راهی مشهد شده است