ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

عباس احمدی

مرگ نزد شاعران از بی‌نوایی بهتر است
وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است

فقر و زن هر دو بلا هستند در خانه ولی
بین این هر دو بلاها زن، خدایی بهتر است

بچه آوردن هم آری پول می‌خواهد داداش
زیر این درمان نازایی، بزایی بهتر است

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
مرغ بخت من، تو این طوری نیایی بهتر است

دایماً بین بد و بدتر  مخیّر می‌شویم
جبر از این اختیارات کذایی بهتر است

فکر کردن بین این مردم خودش دیوانگی است
لاجرم افکار مالیخولیایی بهتر است

هر که مشکل‌دارتر باشد مقرّب‌تر شود
گاو پیشانی‌سفید از سرحنایی بهتر است

واژه‌ها امروز ابعاد جدیدی یافتند
گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است

بانکداری گر چه اسلامی‌ست در ایران ولی
کاربرد واژه‌ی بانک ربایی بهتر است

وقت جنگیدن به درگاه مدیرانِ نترس!
از میان جمله واجب‌ها، کفایی بهتر است

مجلس و دولت یکی بودند در تخریب و من
فکر می‌کردم رسایی از مشایی بهتر است

شاعر خنگ مزخرف‌گو برو تقلید کن
شعردزدی گاهی از مهمل‌سرایی بهتر است!

شعر تو گر بهتر از شعر جناب حافظ است
شعر ایرج‌میرزا هم از سنایی بهتر است

مادرم پرسید شعر از بهر تو نان می شود؟
گفتمش: خوب شعر گفتن از گدایی بهتر است!

عباس احمدی

نذر کردم بروم خوب گم و گور شوم
یک دهه از جلوی چشم خودم دور شوم

بروم جانب تفتیده‌ترین تاکستان
مست از جذبه‌ی هفتاد و دو انگور شوم

جام حیرت بزنم مست علی مست شوم
چای هیئت بخورم نور علی نور شوم

اشک می‌ریزم و امید که این فن شریف
اگر از روی ریا باب شود، کور شوم

سببی ساز که از روضه به آن‌جا برسم
که خریدار سرِ دار چو منصور شوم

من اگر سمت شهادت نروم از سر ترس
مددی حضرت ارباب که مجبور شوم

در رثای تو شدم شاعر و دارم امید
با تو محشور شوم من نه که مشهور شوم!

عباس احمدی

در سرّ تو می‌خواست سری داشته باشد
حتا اگر او را خطری داشته باشد

در خشکی دل خواست که تا اشک بریزد
تا باغ فدک برگ و بری داشته باشد

یک چشم به در داشت نگاهی به عزیزان
انگار که قصد سفری داشته باشد

کی پیش می‌آید که فلک، بانوی سبزی
«سر تا قدم از عیب بری» داشته باشد

کردند به تن جامه‌ی تحریف و نگفتند
شاید که علی هم نظری داشته باشد

حالا به جز از دود و به جز اشک نبیند
این کوچه اگر رهگذری داشته باشد

ای کاش که پر گیرد و برخیزد از آتش
ققنوس اگر بال و پری داشته باشد

گفتم به گدایی بزنم این در و افسوس
این خانه بعید است دری داشته باشد

عباس احمدی

از پریشانی امثال تو شد نام‌آور
عشق: این مسأله مشکل سرسام‌آور

دیدنت موجب آن است که تا زنده شود
در من آن خاطره‌ی لرزه بر اندام‌آور

نه! مقصر خودمانیم کز اول بستیم
دل به آن نغمه روحانی الهام‌آور

واقعاً از من دل‌خسته توقع داری
نشوم رام چنین نفحه الزام‌آور؟

عاشقی چیست؟ بگو گوش به فرمان توام
تو سلیمانی و من هُدهد پیغام‌آور

مرگ حق است،‌ ولی عشق حقیقت دارد
سوخت بنیادم از این پاسخ ابهام‌آور

عشق از نوع زمینی هم اگر هست، به اوست
ساقیا جام بنه، جامه‌ی احرام آور!

عباس احمدی

گرمای سوسنگرد اگر بالای چل بود
آب و هوای شهر تهران معتدل بود

خورشید هم هم‌درد با بیکاری او
در آسمان پرغبار کوچه ول بود

چیزی که دنبالش نبوده سهمی از نفت
ارزانی کمپانی توتال و شل بود

هم‌سنگر خوبش که روزی جفت او بود
در پشت میز اکنون ضمیر منفصل بود

می‌خواست تا درخواستی... رویش نمی‌شد
می‌خواست حرفی، نامه‌ای... اما دودل بود

- حاجی مرا یادت می‌آید؟ کربلای...
هم‌رزم از پیشینه‌اش گویی خجل بود

حاجی، نه! دکتر روی برگرداند و حل شد
در قهوه‌اش که مثل بهمنشیر گِل بود

آیینه‌دار زخم‌های نسل او شد
اشکی که کنج چشم‌هایش مشتعل بود

سیم بسیجی وصل بود اما ندانست
حاجی خودش شخصاً به بالا متصل بود!