ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

صالح سجادی

اولین حبه را که می‌خوردی کفر می‌رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد

اولین حبه را که می‌خوردی «ابن ملجم» به قصر وارد شد
دست بر شانه‌ی خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد

دومین حبه زیر دندانت له شد و قطره‌قطره پایین رفت
که از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوکران بدهد

دومین حبه را که می‌خوردی «جعده» هم در کنار «مامون» بود
جگری تکه‌تکه می‌شد تا تشتی از خون به قصه جان بدهد

سومین حبه بود که انگار جگرت داشت مشتعل می‌شد
تشنه‌ات بود و این عطش می‌خواست پرده‌ی دیگری را نشان بدهد

قصر در لحظه‌ای بیابان شد ماه افتاد و نیزه‌باران شد
پدرت نیزه‌ای به گردن کرد تا سرش را به آسمان بدهد

سومین حبه را فرو بردی از ندیمان یکی به «مامون» گفت:
«شمر» اذن دخول می‌طلبد تا به تو نامه‌ی امان بدهد

چارمین حبه خم شدی از درد، سر به تعظیم دوست زانو زد
مرد تسلیم را همان به که کمرش را رضا، کمان بدهد

دیدی از پشت پرده جدّت را که سر از سجده برنمی‌دارد
بعد از در «هشام» وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد


پنجمین حبه پرده‌هایی که، حایل مرگ و زندگی بودند
پیش چشمت کنار می‌رفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد

سینه سرشار علم یافته شد، ذره‌ذره جهان شکافته شد
پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد

آه از این داستان حزن‌انگیز، مرگ این کهنه راوی صادق
قصه‌ای تازه با تو خواهد گفت، زهر اگر اندکی زمان بدهد

توی آن پنجه‌ی سبک‌بارت، خوشه از بار زهر سنگین بود
مثل بار رسالت جدّت که بنا بود یادمان بدهد:

که حقیقت چه‌گونه باطل شد اصل‌مان را چه سان بدل کردند
پای‌مان را در این سرابستان، دست یک پای راه‌دان بدهد

بعد «منصور» نیز وارد شد
هفتمین حبه را فرو بردی ناگهان با اشاره‌ی پدرت
سقف زندان شکست تا سرداب جای خود را به کهکشان بدهد

قفل و زنجیر و دست و گردن و پا، اوج پرواز را طلب می‌کرد
آسمان نیل بود او «موسی» زهر فرعون اگر امان بدهد

هفتمین حبه، هفتمین خان بود قصر دور سرت به رقص آمد
سقف تسلیم شد کنار کشید تا به پروازت آسمان بدهد

تو پریدی به پیشواز خطر مثل «مأمون» به پیشواز پدر
بعد «هارون» به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد

هشتمین حبه نه نمی‌دانم مرگ با چند قطره جرأت کرد
درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج، نردبان بدهد

تو قفس را شکستی و در عرش پدرت، هشت حبه‌ی انگور
در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضه‌الجنان بدهد

در کنار شکسته‌ی قفست چند سگ توی قصر زوزه‌کشان
چکمه‌های خلیفه لیسیدند تا به آن جمع استخوان بدهد

قاتلان تو و نیاکانت جسدت را نظاره می‌کردند
باز هم در سپیده‌ا‌ی تاریک کفر می‌رفت تا اذان بدهد

قرن‌ها بعد، بعد از آن قصه، در غروبی غریب و خون‌آلود
از تب زخم، بچه آهویی، بی‌صدا بر در حرم جان داد

صالح سجادی

از خوب‌ها بریده و بد جمع می‌کند
مردی که از زمانه، حسد جمع می‌کند

در صفر ضرب کرده خودش را و سال‌هاست
هی بر سر نتیجه، عدد جمع می‌کند

تا از زمین پلی بزند بر ستاره‌ها
از چشم‌های بسته، رصد جمع می‌کند

او یک روانی‌ست که در کوچه‌های شهر
هر توپ را که می‌ترکد جمع می‌کند

او  اعتقاد دارد انسان نمرده است
با این‌که کوچه‌کوچه جسد جمع می‌کند

جای قلم نشسته و با سوزن سرنگ
جوهر ز رگ گرفته، عدد جمع می‌کند

فریادهای خسته‌ی خود را ز کوچه‌ها
وقتی کسی نمی‌شنود جمع می‌کند:

ای مردمان خوب که شیطان ز جمع‌تان
هی دسته‌دسته آدم بد جمع می‌کند

از من به زندگی برسانید این که مرگ
دارد علیه عشق، سند جمع می‌کند

صالح سجادی

کنار من که قدم می‌زنی هوا خوب است
پر از پریدنم و جای زخم‌ها خوب است

برای حک شدن عشق در خیابان‌ها
به جا گذاشتن چند ردّ پا خوب است

قدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی»
قدم بزن پُرم از حس این‌که «ما» خوب است

نخند حرف دلم را نمی‌شود بزنم
خیال می‌کنم این‌جور جمله‌ها خوب است

بگیر دست مرا بشکن‌ام بپیچان‌ام
دو تکه‌ام کن و آتش بزن، بلا خوب است

به هر کجا که مرا می‌بری نمی‌گویم
کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

به من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح
نگو: «تو» بی‌ادبی می‌شود «شما» خوب است!

تو تکیه کلام منی و شاعر تو
همیشه نام تو را ثبت کرده با خوب است

و بیت بیت سفر کرده از هر آن‌چه بد است
به اتفاق تو او هم رسیده تا خوب است

قدم بزن صحرا فکر می‌کند باران
دوباره یاد زمین کرده و خدا خوب است