ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

شهراد میدری

دامنه برفی به لب چشمه‌سار، کبک خرامان بهار این همه؟
خنده نکن ناز نکن گُل نچین، وسوسه کردن به شکار این همه؟

اسب سپید قد و بالا بلور، یال به توفان‌زده‌ی شوق و شور
سرکش و طغیانگر و مست غرور، دلبری از ایل و تبار این همه؟

طاق زده نصف جهان کاشی‌ات، فرشچیان خیره به نقاشی‌ات
سرمه کشیدی به طلا پاشی‌ات، آینه و نقش و نگار این همه؟

گرمی پُرشور بغل وای من، ناب‌ترین بیت غزل وای من
از لب تو باز عسل... وای من، کوزه‌ی پُر شهد انار این همه؟

مست هیاهوی شرابم نکن، یخ نشکن در من و آبم نکن
راه نرو باز خرابم نکن، هر قدمت زلزله‌وار این همه؟

هی نرو این راه سرازیر را، حرص نده ماشه‌ی ده‌ تیر را
باز هوایی نکن این شیر را، آهو و در فکر فرار این همه؟

با گِله در خواب چه گفتی به من؟ شب، شب مهتاب چه گفتی به من؟
با تب و با تاب چه گفتی به من؟ عاشقی و داد و هوار این همه؟

صبح کسی گفت چه‌ها کرده‌ای، با غزلت شور به‌پا کرده‌ای
باغ پُر از گل که صدا کرده‌ای، اول پاییز و بهار این همه؟

شهراد میدری

من خیس باران باشم و در را به رویم وا کنی
عطر تمشک و پونه را با خنده‌ات معنا کنی

مانند برگ و شبنمی، سرد از هوای نم‌نمی
در خود بلرزم تا کمی در دست‌هایم «ها» کنی

بگذاری آن سو صندلی، محو هوای مخملی
با چوب‌های جنگلی، شومینه‌ای بر پا کنی

کتری و رقص شعله‌ها، آویشن و هل در هوا
یک سینی از عشق و صفا، سهم من تنها کنی

فنجان، پُر از چایی شود، از من پذیرایی شود
عصرم تماشایی شود وقتی سری بالا کنی

یک عمر زن باشی ولی، غرق سخن باشی ولی
دلتنگ من باشی ولی، با خنده‌ای حاشا کنی

حالی به حالی جای گل، رقص شمالی جای گل
بر روی قالی جای گل، نقش نگار ایفا کنی

آیینه‌ای بگذاری و دل بر دلم بسپاری و
آن شانه را برداری و با تار مو غوغا کنی

مو‌جنگلیِ تا کمر! با روسریِ مه به سر
ای وای اگر چشمت خزر، لب را قزل‌آلا کنی

با مزه‌ی توت ملس، با شعر حافظ همنفس
رقص الا یا ایها الساقی ادر ودکا کنی

ای جویبار زمزمه، ای مستی بی‌واهمه
اصلاً که گفته این همه آیینه را زیبا کنی؟

جرم من عاشق بودنم، شلاق مویت بر تنم
بهتر که این حد خوردنم را زودتر اجرا کنی

چیدی گل مهتاب را، تا پشت پلک خواب را
سهم هزاران قاب را تصویری از رویا کنی

من صبح شعری خوانده‌ام، شاید تو را گریانده‌ام
تا جای خالی مانده‌ام یک شاخه گل پیدا کنی

شهراد میدری

مطمئناً داغ از دستِ عزیزی دیده‌اند
یا که قابِ عکس و روبان، رویِ میزی دیده‌اند

این چون‌این در باد می‌چرخند و هوهو می‌کنند
رفتنِ بر بادِ گل در برگریزی دیده‌اند

هفت دریا را نمی‌خواهند حتا قطره‌ای
ارزش دنیا به مقدار پشیزی دیده‌اند

روی گردانند از آیینه‌های روبه‌رو
خوابِ شاید دلبر پا در گریزی دیده‌اند

روح‌شان زخمی و خون از خنده‌هاشان می‌چکد
شک ندارم خنجر ابروی تیزی دیده‌اند

فال‌شان و حال‌شان تلخ است و شیرین می‌زنند
عمق فنجان قهوه‌ی چشم غلیظی دیده‌اند

من نمی‌دانم چرا دیوانه‌ها عاشق‌ترند
آخر از این عشق لامصب چه چیزی دیده‌اند؟

شهراد میدری

کجایی دختر کافه؟ بیاور زود چایت را
میان سینه‌ی نقره، دو فنجان طلایت را

رها کن مشتری‌ها را، بیا بنشین کنار من
بگردان آن نگاه سرکش و بی‌اعتنایت را

در از تو قفل کن، بنویس پشت شیشه: تعطیل است
خودم پُر می‌کنم جای غریب و آشنایت را

هلو و سیب و نعناع را رها کن، لب بده لطفاً
تعارف کن کمی قلیان طعم بوسه‌هایت را

خمار خمره‌ی چشم توام، پیکی لبالب کن
بزن بر هم دو پلک شوخ و شنگ و دل‌ربایت را

می‌آیی می‌روی برّه! خرامانی و بازیگوش
نمی‌بینی مگر گرگی زده زل، ساق پایت را؟

بیاور نان داغ گردنت را و به هم‌راهش
بده بی پُرس و جو پُرسی کباب جوجه‌هایت را

سماور جوش و قوری پُر بخار و منقلت غوغا
نمایان کردی از بس آتش سرخ حنایت را

بزن بر قوس شهرآشوب خود هاشور رقصا رقص
پریشان تر کن آن موهای بر شانه رهایت را

چرا با من غریبی می‌کنی؟ ای من فدای تو
به «تو» تبدیل کن عشقم پس از این‌ها «شما»یت را

ندارد سود لج‌بازی، خودت را خسته کمتر کن
به من تسلیم کن آغوش بی چون و چرایت را

هر آن‌چه از تو گفتم لفظ‌بازی در تغزل بود
و گر نه هیچ‌کس جز من ندیده محتوایت را

شهراد میدری

دختر سعدی! هلاک بوسه‌ای شیرازی‌ام
آن قدر مستم که حتی با لبی هم رازی‌ام

تا که بابا «مشرف‌الدین» برنگشته زود باش
کم‌تر از این‌ها بده، با خنده‌هایت بازی‌ام

مادرت من را نبیند پشت در، بد می‌شود
روی‌گردان از «اتابک خان» و حکم قاضی‌ام

خنجر ابرو! چشم‌هایت غارت قوم مغول
زخمی از ناز تو و مغلوب مژگان تازی‌ام

خوانده‌ام رقص تو را در بوستان شیخ اجل
عاشق پروانگی‌های تو و طنازی‌ام

نیست هم‌رنگ لبانت در گلستان انار
با فقط یک باب از بوسیدنت هم راضی‌ام

مثل بابای تو من هم کار و بارم شاعری‌ست
تکه نانی دارم و اهل غزل‌پردازی‌ام

اهل این دوره که نه، از قرن دوری آمدم
ساکن آینده و برگشته سوی ماضی‌ام

من هم‌این هستم که می‌بینی: زلال و ساده‌دل
خسته از هر چه ریا و هر چه ظاهرسازی‌ام

این غزل تقدیم تو، با من عروسی می‌کنی؟
ای فدای «بله»ی تو دلبر شیرازی‌ام!

شهراد میدری

مست اگر باشی در آغوشت خدایی می‌کنم
خاک را سرشار عرش کبریایی می‌کنم

دل به دریا می‌زنم در موج مویت هر چه باد
بادبان روسری‌ات را هوایی می‌کنم

باد بود این که دل من را چون‌آن کاهی ربود
عاشقی با چشم‌های کهربایی می‌کنم

در بساطم گر چه چیزی نیست اما عشق هست
من تو را مهمان یک فنجان چایی می‌کنم

هر چه غم سویم اشاره می‌کند من را ببین
در کنارم چون تویی بی‌اعتنایی می‌کنم

آن قدر ترد و ظریفی که فقط با بوسه‌ای
گل می‌اندازم تنت را و حنایی می‌کنم

می‌نویسم با زبانم بر کف پایت غزل
چون پلنگی خون‌چشان، آهوستایی می‌کنم

شادمانه روی ابر بالشم پر می‌کشم
مثل یک گنجشک احساس رهایی می‌کنم

شب گذشت و رفتی از پیش من اما باز هم
آرزوی این که «در خوابم بیایی» می‌کنم

شهراد میدری

تاج مویت دست‌باف از شهر تبریز آمده
زرد و نارنجی، طلارنگ و دل‌انگیز آمده

چشم‌هایت امپراتوریِ عشقی گم‌شده
سرمه‌دان نقره با باران یک‌ریز آمده

نازخاتون آپادانایی و خون‌خواه عشق
فر بشکوهت سپاهی غرق تجهیز آمده

لشکری پا در رکاب تو درختان صف به صف
تیغی از شاخه به دست و پا به مهمیز آمده

خش‌خش  برگ است و باد از تیسفون تا پارسه
نامه‌های پاره‌ی خسروی پرویز آمده

طاق کسرای دو ابروی تو بعد از قرن‌ها
فکر رویارو شدن با ظلم چنگیز آمده

تیشه‌ی فرهاد روی پلک خط میخی‌ات
حضرت شیرین سوار اسب شبدیز آمده

تو پوروچیستای زرتشتی و آتشدان به دست
قلبت از شهریوری گرم و شررخیز آمده

غصه‌ها را تارومار از خنده‌ی خود می‌کنی
ماه مهرت با شبی غمگین گلاویز آمده

حکمرانی کن پس از این پادشاه فصل‌ها
آمدن‌های تو یعنی فصل پاییز آمده

شهراد میدری

شب است و باز هم آهم بلند است
نفس بی‌جرعه‌ای در سینه، بند است
صد و هجده؟ بفرما، من خمارم
کد انگور نیشابور، چند است؟

شهراد میدری

گر چه بر چشمت جسارت کرده، آهو را ببخش
گر چه خود را جا زده جای تو، شب‌بو را ببخش

هیچ منظوری ندارد می‌خرامد مثل تو
کبک نازم! راه رفتن‌های تیهو را ببخش

با فقط یک تار، احساس رهایی می‌کنند
بادهای هرزه‌گرد بوسه بر مو را ببخش

آرزو دارد غلام حلقه بر گوش‌ات شود
خوش‌خیالی‌های باغ آلبالو را ببخش

جان به در برده‌ست از امواج چشم آبی‌ات
آن که کشف از پلک‌هایت کرد پارو را ببخش

خواستار شورشی با طعم لب‌های تواند
کودتای آن همه سرباز کندو را ببخش

دور اگر برداشت دور دست‌هایت بی‌خیال
آفتاب تن‌طلای من! النگو را ببخش

کرده از اندام تو معماری‌اش را اقتباس
اصفهان و آن پل گستاخ خواجو را ببخش

از شفاخواهی دستت نسخه‌ها برداشتند
بوعلی سینا و طبّ نوشدارو را ببخش

بی‌گمان نقشت کمال‌الملک را نقاش کرد
خودسرانه عاشقی‌های قلم مو را ببخش

بازتاب ماه تو در ماه تو در ماه توست
آینه در آینه ایوان نه‌تو را ببخش

با خیالت خاطراتی دور پنهان کرده‌اند
دلخوشیِ گنجه‌های کنج پستو را ببخش

فلسفه یعنی تو که بالاتری از درک عشق
سفسطه‌بازی سقراط و ارسطو را ببخش

شاعری مثل مرا کرده خدا دیوانه‌ات
پس به من خرده نگیر و تا ابد او را ببخش

شهراد میدری

خواستم پنجره را باز کنم گفتی نه
جای مهتاب تو را ناز کنم گفتی نه

دست بردم بزنم پرده به یک‌سو و خودم
خانه را غرق در آواز کنم گفتی نه

به سرم زد گل گلدان اتاقت بشوم
عطر خود را به تو ابراز کنم گفتی نه

آرزو داشتم آیینه شوم تا که تو را
یک دل سیر برانداز کنم گفتی نه

زخمه برداشتم از شوق شده مثل نسیم
تاری از موی تو را ساز کنم گفتی نه

آمدم حافظ آن شاخه نباتت باشم
عشق را ساکن شیراز کنم گفتی نه

زیر آوار سکوتی که به جانم می‌ریخت
لب گشودم سخن آغاز کنم گفتی نه

دلخور از تو به در باز قفس خیره شدم
آسمان گفت که پرواز کنم گفتی نه

شهراد میدری

شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال کسی باشد که دیگر نیست؟

برایت اتفاق افتاده در یک کافه‌ی ابری
ته فنجان تو فال کسی باشد که دیگر نیست؟

خوش و بش کرده‌ای با سایه‌ی دیوار وقتی که
دلت جویای احوال کسی باشد که دیگر نیست؟

چه خواهی کرد اگر هر بار گوشی را که برداری
نصیبت بوق اشغال کسی باشد که دیگر نیست؟

حواس آسمانت پرت روی شیشه‌های مه
سکوتت جار و جنجال کسی باشد که دیگر نیست

شب سرد زمستانی تو هم لرزیده‌ای هر چند
به دور گردنت شال کسی باشد که دیگر نیست؟

تصور کن برای عیدهای رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال کسی باشد که دیگر نیست

شبیه ماهی قرمز به روی آب می‌مانی
که سین‌ات هفتمین سال کسی باشد که دیگر نیست

شود هر خوشه‌اش روزی شرابی هفتصدساله
اگر بغضت لگدمال کسی باشد که دیگر نیست

چه مشکل می‌شود عشقی که حافظ در هوای آن
الا یا ایها الحال کسی باشد که دیگر نیست

رسیدن سهم سیب آرزوهایت نخواهد شد
اگر خوشبختی‌ات کال کسی باشد که دیگر نیست