ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
لبهای عمر از خندههای تا ابد دور است
وقتی در این ویرانسرا غم، امپراتور است
تا ابر، پلکی زد به هم کمرنگ شد خورشید
دانسته بودم چشمهای آسمان شور است!
پیداست از خمیازههای بزم تاکستان
پاییز، پایان شراب و مرگ انگور است
آن قدر گم شد آفتاب، آن قدر خم شد باغ
آن قدرها شلاق توفان، سخت و پُرزور است
که پیرهن از شانهی سبز درخت افتاد
برخیز برگِ بر زمین مانده! بلا دور است !
برخیز! من از فصل بیگنجشک میترسم
از قارقار بیسروپایی که مغرور است
دیگر کلاغان نوحهی تاریک میخوانند
خورشید سرد ِواپسین، پایش لب گور است
کوه، یخبندان دژخیمِ کلاهش را
برف این سنگینی سرد و سیاهش را
از بساط خاک بر میچید اگر خورشید
ناگهان میکرد افشا روی ماهش را
سردِ ساکت، سردِ در زنجیرِ بیفریاد
زندگی باور ندارد اشتباهش را
در زمستان ریشه بستن جرم این باغ است
پس کمر خم کرده تاوان گناهش را
•
آه شامِ تا ابد! خورشید روشن کو؟
در کجای این زمین گم کرده راهش را؟
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1394 ساعت 17:29
تا نفسگیرم نکرده گریههای این غروب
سرخی آفاق را از چشمهای من بروب
گم شوم شاید شبیه وعدهی دیدار در
بادهای بیشمال و آسمان بیجنوب
هیچ بیداری شبیه رسم این دیدار نیست
نیمهشبهایی که میبینم تو را در خواب، خوب
نیمهشبهایی که ماه از حسرت دیدار تو
میکند در نقرهزار خوابهای من رسوب
قحطسال عشق هم آمد عزیزا! پس چه شد
خرمن آن وعدههایی را که دادی خوب، خوب؟
بی تو نه چاهی، نه راهی، نه خدایی مانده است
آه! تنها کعبهای دارم که از سنگ است و چوب
ای غم یوسف که در دل پادشاهی میکنی!
سر به این سینه به این دیوار زندان کم بکوب
غیب و پیدا هر چه باشی من میآموزم تو را
اِنّ ربّی یَقذِفُ بالحقِّ علّامُ الغُیوب*
* سوره سبا آیه 48