ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سعید صاحب‌علم

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده

خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده

نمی‌دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده

غم‌انگیزم، دلم چون کودکی ناشی‌ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده

شبیه پوشه‌ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده‌ام، در راه او بر صد نفر خورده

هوایم بی تو هم‌چون حال ورزشکار دل‌خونی‌ست
که در دیدار پایانی به اسراییل برخورده

سعید صاحب‌علم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا بیایم
دوست دارم تا قیامت در کُما باشم

دلم یک دوست می‌خواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید: خانه را ول کن بگو من کِی، کجا باشم؟

سعید صاحب‌علم

آسمان، دزد است کشتی حالِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد

باز می‌پرسی که کشتی‌های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد

باغ وحشی را تصور کن که می‌رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم‌نژادش را ندارد

بی‌قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می‌رود تا باجه‌ها اما سوادش را ندارد...

حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی‌ست اما اعتقادش را ندارد

آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد

درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد

سعید صاحب‌علم

وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری

با آستینت خاک‌هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری

دستان من خاکی‌ست، قدری گریه کن بانو! 
دستم معطر می‌شود وقتی که می‌باری

دیشب به یادت «گریه‌ها» را خواندم از اول
اصلاً کتاب شعر «فاضل» را تو هم داری؟

دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعاً
من هم به آن چیزی می‌اندیشم که تو... آری!

ترکت نخواهم کرد من با این‌که می‌دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری