ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رؤیا باقری

دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟
وقتی امید نیست به هیچ استجابتی

جشن تولدی که مبارک نمی‌شود
دیدار چشم‌هات که در هیچ ساعتی

حال مرا نپرس در این روزها اگر
جویای حال خسته‌ام از روی عادتی

از ترس این‌که باز تو را آرزو کنم
خط می‌کشم به دل‌خوشی هر زیارتی

تو شاهزاده‌ی غزلی! پرتوقعی‌ست
این‌که تو را مخاطب این شعر پاپتی

حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود
تسلیم چشم‌های تو بی‌استقامتی

مثل تمام جمعیت این پیاده‌رو
با او غریبگی کن و بگذر به راحتی

بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر
گاهی اگر گلایه‌ای، حرفی، شکایتی

باور کن از نهایت اندوه خسته بود
می‌رفت بلکه در سفر بی‌نهایتی

این سال‌ها بدون تو شاعر نمی‌شدم
هر چند وهم شاعری‌ام هم حکایتی

دستی به لطف بر سر این شعرها بکش
من شاعر نگاه توام ناسلامتی

رؤیا باقری

نشسته‌ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دل‌خوری‌ات با سکوت همراه است

خدا کند که نبینم هوای تو ابری‌ست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل‌نگران تو بوده‌ام، کم نیست
همیشه دل‌نگران کسی که در راه است...

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِبردن بازی، سلامت شاه است

نمی‌رسد کسی اصلاً به قله‌ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بی‌راه است

به کوهِ رفته به بادم، نسیم تو فهماند،
که کاه هر چه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست! گم‌راه است

به بغض چشم تو این شعر، اقتدا کرده‌ست
که طاعت شب و روزش اقامه‌ی آه است

قصیده هر چه کند عشق را نمی‌فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزل‌خواه است

تو هستی و همه‌ی درد شعر من این جاست؛
که با وجود تو بغضم شکسته‌ی چاه است

رؤیا باقری

هر روز می‌چینم در این خانه، این میز، این گلدان و فنجان را

پس می‌زنم این پرده‌ها را تا از پنجره فصل زمستان را

من زندگی را دوست دارم که گل‌های گلدانم نمی‌میرند
شاید اگر روزی نبودی من، این دل‌خوشی‌های کماکان را

هر روز می‌چینم برای تو، یک شاخه گل یک شاخه آرامش
وقتی تداعی می‌کنی در من آرامش دور ِدبستان را

من دختر کوهم که زانوهام، با هیچ بادی خم نخواهد شد
من در کنار دست‌های تو شرمنده خواهم کرد توفان را!

از مرزهای بسته‌ام رد شو، خوش‌بختی‌ام را با تو باور کن
در دست‌هایت جا بده امشب، آهوی از هر جا گریزان را

رویا باقری

بگذار زمین روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذار که ابلیس در این معرکه یک‌بار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و... لیلا ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد

ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده‌ی نادیده که دادند نباشد

یک بار تو در قصه‌ی پر پیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب همان حس غریبی است که دارم
وقتی که به لب‌های تو لبخند نباشد

در تک‌تک رگ‌های تنم عشق تو جاری است
در تک‌تک رگ های تو هر چند نباشد

من می‌روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد...

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمین روی زمین بند نباشد