ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حمیدرضا برقعی

مولای ما نمونه‌ی دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم
این خانه بی‌دلیل تَرَک بر نداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه‌ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می‌خورم که نبی، شهر علم بود
شهری که جز علی درِ دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب درِ قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرییل واژه‌ی بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گمشده‌ست
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است

این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است

حمیدرضا برقعی

تویی بهانه‌ام اما بهانه‌ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه‌ای که ندارم

تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
تمام عمر به سوی نشانه‌ای که ندارم

چه‌گونه حرف دلم را به چشم‌هات بگویم
قصیده‌ای که نگفتم، ترانه‌ای که ندارم

مرا رها کن و بگذار در قفس بنشینم
که دل‌خوشم به هم‌این آب و دانه‌ای که ندارم

حمیدرضا برقعی

هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد

من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است
دیگر از آن‌جا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد

روبه‌روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست
در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد

سنگ‌باران بود و من یک‌سر رجز بودم رجز
ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد

من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم
از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد

مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد
ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد

پابه‌پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق
دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد

ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان
در تنور آن چهره‌ی روشن نمی‌دانم چه شد

وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست
از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد

حمیدرضا برقعی

با اشک‌هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد

ذهنش ز روضه‌های مجسم عبور کرد
شاعر، بساط سینه‌زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت‌هاش مجلس ماتم به پا شده است

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار، دم گرفت

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که در جان واژه‌هاست
شاعر، شکست‌خورده‌ی طوفان واژه‌هاست

بی‌اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب، قافیه را کربلا گذاشت

یک بیت بعد، واژه‌ی لب‌تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش جهان گریه می‌کند
دارد غروب فرشچیان گریه می‌کند

با این زبان چه‌گونه بگویم چه‌ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

او را چون‌آن فنای خدا بی‌ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید

در خون کشید قافیه‌ها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
«خورشید سر بریده غروبی نمی‌شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»
او کهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانی‌اش پر از عرق سرد و بعد از آن...

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...

در خلسه‌ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

حمیدرضا برقعی

باز از بام جهان بانگ اذان لب‌ریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است

بحرِ آرام دگر باره خروشان شده است
ساحل خفته پر از لولو مرجان شده است

دشمن از وادی قرآن و نماز آمده است
لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده است

با شماییم شمایی که فقط شیطانی است
«دین اسلام نه اسلام ابوسفیانی است»

با شماییم که خود را خبری می‌دانید
و زمین را همه ارث پدری می‌دانید

با شماییم که در آتش خود دود شدید
فخر کردید که هم‌کاسه‌ی نمرود شدید

گردباد آتش صحراست بترسید از آن
آه این طایفه گیراست بترسید از آن

هان! بترسید که دریا به خروش آمده است
خون این طایفه این بار به جوش آمده است

صبر این طایفه وقتی که به سر می‌آید
دیگر از خرد و کلان معجزه بر می‌آید

سنگ این قوم که سجیل شود می‌فهمید
آسمان غرق ابابیل شود می‌فهمید

پاسخت می‌دهد این طایفه با خون اینک
ذولفقاری ز نیام آمده بیرون اینک

هان! بخوانید که خاقانی از این خط گفته است
شعر ایوان مدائن به نصیحت گفته است

هان بترسید که این لشکر بسم‌الله است
هان بترسید که طوفان طبس در راه است

یا محمد! تو بگو با غم و ماتم چه کنیم
روز خوش بی‌تو ندیدیم به عالم چه کنیم

پاسخ آینه‌ها بی‌تو دمادم سنگ است
یا محمد! دل این قوم برایت تنگ است
 
بانگ هیهات حسینی است رسیده از راه
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم‌الله

حمیدرضا برقعی

و این بحر طویل است...

 عصر یک جمعه‌ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه‌ی باران نرسیده است؟ و هر کس  که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم  عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دل‌خسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم‌گشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه احزان به گلستان  نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی... عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس‌های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده‌ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم، بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می‌زند آتش  به دل فاطمه آهت، به فدای نخ آن شال سیاهت، به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب  این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و  این بزم توئی..، آجرک الله!

عزیز دو  جهان یوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس‌های غریبت دل من بال کبوتر شده  خاکستر پرپر شده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج، نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان  صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت  ببری تا بشوم کرب و بلایی؟ به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد ، قلمم گوشه دفتر غزل ناب  ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق  بیچاره‌ی دلداده‌ی دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟ تو کجایی شده‌ام باز هوایی، شده‌ام باز هوایی...

 گریه کن، گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده‌ای آن را و اگر طاقت‌تان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز  مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات  بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تب‌دار حروف است، که این روضه‌ی مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج‌زن آب فرات است، و ارباب همه سینه‌زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات» است، ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوز هم که هنوز است حسین ابن علی تشنه‌ی یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»  خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند...»، دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می‌گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می‌دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... تو کجایی...

حمیدرضا برقعی

مصرع ناقص من کاش که کامل می‌شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می‌شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آن گونه که می‌خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می‌دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه‌ی عالم و آدم به تو می‌اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می‌اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه‌ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه‌ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه‌ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان‌ها نخی از وصله‌ی نعلین علی است

روز و شب از تو قضا از تو قدر می‌گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می‌گوید

می‌رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می‌خواهد
سالیانی است که معراج خدا می‌خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه‌ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می‌بستی
وای اگر پارچه‌ی زرد به سر می‌بستی

در هوا تیغ دو دم نعره‌ی هو هو می‌زد
نعره‌ی حیدریه «أینَ تَفرّو» می‌زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان‌ها نخی از وصله‌ی نعلین علی است

روز و شب از تو قضا از تو قدر می‌گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می‌گوید

حمیدرضا برقعی

روی پیشانی بختم خط به خط، چین دیده‌ام
بس که خود را در دل آیینه غمگین دیده‌ام

مو سپیدم مو سپیدم مو سپیدم مو سپید
گرگ باران‌دیده هستم، برف سنگین دیده‌ام

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده‌ام؟

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تو را روز نخستین دیده‌ام

بیستون دیشب به چشمم جاده‌ای هموار بود
ابن‌سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده‌ام