ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

جواد مزنگی

از تماشای تو هر کس رو به حیرانی رود
اختیار از دست مجنون‌های تهرانی رود

باغ رویت را نشان ده تا که از زیبایی‌اش
آبروی قالی معروف کرمانی رود

با حضور فرم شمشیری ابروهای تو
خاصیت از تیغهی چاقوی زنجانی رود

رنگ روی گونه‌های تو اگر پیدا شود
رنگ و رو از زعفران‌های خراسانی رود

گل‌گلی‌های قشنگ دامنت، آوازه‌اش
در میان دختران ناز افغانی رود

سرخی لب‌هات باعث می‌شود بسیار زود
اعتبار سیب‌های سرخ لبنانی رود

پسته‌ی لب باز کن تا شهر رفسنجان تمام
قیمت بازارهایش رو به ارزانی رود

وصف تو خوب است باید در تمام دوره‌ها
علت آوازه‌ی دلدار ایرانی رود

جواد مزنگی

در جان من نباشی اگر، بی‌نفس شوم
شاید مقیم خلوت هر خار و خس شوم

ویران شدم به دست هجوم خیال تو
هرگز مباد غیر تو ویران کس شوم

یک جوی کوچکم، بغل یک مکان پرت
از آبروی نام تو هم‌چون ارس شوم

شاهین آسمان وجودم کنار تو
دور از تو بی‌وجود و کم از یک مگس شوم

بی‌حس آسمانی و شور هوای تو
چون مرغکی بدون نفس در قفس شوم

 شاید نباشی ای همه چیزم چو یک گیاه
آشفته‌روز و زرد و بدون هرس شوم

با من جهان اگر بدهد دست دوستی
در جان من نباشی اگر... بی‌نفس شوم

جواد مزنگی

شادی نکند آن که تو را همدم غم خواست
آزرده شود هر که به آزار تو برخاست

غم نیست اگر وزوز و چرخ مگسی هست
وقتی که خدا با همه‌ی قدرتش این‌جاست

آلوده نخواهد شدن آن دل که تو داری
چون قلب تو هم قامت و هم وسعت دریاست

ترکیب تو با حس خداوند، قشنگ است
پیوند تو با خانه‌ی خورشید چه زیباست

غمگین مشو از حمله‌ی تاریکی این شهر
در دست تو پیروزی و آرامش فرداست

جواد مزنگی

پُرِ زخمم و غم قهرِ تو مانند نمک
به گمانم که بمیرم، تو بگویی به درک

به هوای تو دلم یک‌سره، آرام و یواش
می‌کِشد از سر دیوار حیاط تو سرک

مدتی هست که فهمیده‌ام آن خنده‌ی تو
در خودش داشته مجموعه‌ای از دوز و کَلک

تا که من دق کنم از غصه، برایش هر روز
می¬کشی سرمه و سرخاب و سفیداب و زَرک

رنگ و رویم شده از تندی اخلاق تو زرد
شده¬‌ام لاغر و پژمرده، لبم خورده تَرَک

دوستی گفت: «گمانم که به این حالت تند
عاشقی را زده در خانه‌ی قلب تو محک»

«دوستت دارم» و با گفتن آن صدها بار
داده‌ام دست دل سنگ و سیاه تو گَزک

گفته بودی که شکایت نکنم... چشم! دعا:
حافظت دست خدا باشد و اَللهُ مَعک

جواد مزنگی

چشم جادویی و موهای رها از روسری

روی لب‌ها رنگ سرخ و شکل موها پرپری


مثل شمشیری که با یک ضربه آدم می‌کشد

قاتلی، آدم‌کشی، اما به طرز دیگری


تو بدون شک چون‌آن خوبی که در یک ثانیه

آبروی جمع بت‌‌های جهان را می‌بری


یا به قول شاعران روزگاران کهن

پرده‌ی ایمان اهل ادعا را می‌دری


با توجه به نگاه نافذ و ابروی خاص

از تمام دختران آن‌چون‌آنی برتری


دختر سالی اگر شایسته‌سالاری کنند

نمره‌ات بالاترین حد کلاس دلبری


لایق نام خدایانی تو، زیرا گفته اند:

«قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری»


تو به جای من قضاوت کن که آیا ممکن است

رد شوم از روبه‌رویت بی‌خیال و سرسری؟


جواد مزنگی

جان من را هم ببر، حتماً به دردت می‌خورد           
نازکی، سیمین‌بدن، آهن به دردت می‌خورد          

چشم‌هایم را بیا بردار هر دو مال تو          
در بلای آسمان، جوشن به دردت می‌خورد          

نازنینا!  یاد من را ذره‌ای همراه دار           
در سفر یک دانه‌ی سوزن به دردت می‌خورد          

در خیالت ذره‌ای از  خاطراتم جای ده         
گاه‌گاهی دانه‌ای ارزن به دردت می‌خورد         

می‌روی حالا که از این خانه قدری صبر کن         
«ان یکاد» چشم‌زخم من به دردت می‌خورد 

جواد مزنگی

بدم می‌آید از افسانه‌بافی
و یا هر جمله‌ی سخت اضافی

فقط یک جمله: شادی قسمت تو
غمت در خانه‌ی من هست کافی!

جواد مزنگی

با تو می‌مانم که از نام تو دل آذین شود
تا که شرح عشق‌مان یک قصه‌ی دیرین شود
 
آن قَدَر شور از دلم صَرفِ نگاهت می‌کنم
تا تمام تلخی چشمان تو شیرین شود
 
آن چون‌آن پرشور می‌رقصم که از تأثیر آن
موجِ موهایِ تو هم یک جور آهنگین شود
 
مطمئنم هم‌زمان با دیدنِ لبخندِ تو
چشم‌هایم روبه‌روی هر غمی، رویین شود
 
جالب است این که: فقط کافی‌ست تا نام تو را
بر زبان آرم که از آن خانه عطرآگین شود
 
«دوستَت دارم» اگر جزوِ گناهان من است
دوست دارم تا گناهم باز هم سنگین شود!

جواد مزنگی

یک دقیقه زل زدن در چشم زیبایِ تو چند؟
افتخارِ دیدن روی فریبایِ تو چند؟

حال چون آرامشت سهم کسی غیرِ من است
هم‌نشینی با فراق وحشت‌افزای تو چند؟

در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشه‌یِ پرتِ جنوبِ شهرِ دنیای تو چند؟

بهره‌برداری ز مهرت حق ازمابهتران
حسرتِ آغوش گرم و ماهِ سیمای تو چند؟

ذوق شعر آن‌چنانی نیست در فهرست من
عشق‌بازی در خیالت با تمنای تو چند؟

مِهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شب‌نشینی در تگرگِ سختِ سرمای تو چند؟

خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
گریه در یک گوشه با حس تماشای تو چند؟

زیرکی در عاشقی را من نخواهم خواستن
کندذهنی در جواب یک معمای تو چند؟

نازنین، خوش قد و بالا، مهربانی مال تو
یک نگاهِ مهربان بر قد و بالای تو چند؟

قدرت من در خرید «دوستت دارم» کم است
طعنه‌های سرد و نفرین‌های دعوای تو چند؟

جشن در ویلایِ ساحل آن‌قدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگیِ غمگین دریایِ تو چند؟

جواد مزنگی

وقتی نباشی... پستچی یک بسته غم می‌آورد
تصویری از آینده با طرحِ عَدَم می‌آورد

عمری به رسمِ عاشقی در گُل نظر کردم ولی
گُل با تمامِ خوشگلی پیشِ تو کم می‌آورد

حتی رقابت بینِ تو با گل اگر برپا شود
بلبل به نفعِ خوبی‌ات صدها قسم می‌آورد

من تازگی فهمیده‌ام بی‌مهربانی‌هایِ تو
حتی درختِ سرو هم از غصه خم می‌آورد

لرزیدنِ قلبم برایِ فکرِ تنها رفتنت
من را به یادِ فاجعه در شهر بم می‌آورد

من خواب دیدم نیستی، وَ غم به قصدِ مرگِ من
یک قهوه‌یِ قاجار با مخلوطِ  سم می‌آورد

جادویِ من در شاعری تنها نوشتن بود و بس
حس تو صدها شعر بر لوح و قلم می‌آورد