ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

بهمن صباغ‌زاده

شب است و باز مثل ماه بالای سرم هستی
میان خواب و بیداری کنار بسترم هستی

من ِ بی‌سرزبان را می‌بَری سمتِ غزل گفتن
در این بی‌دست‌وپایی‌های من، بال و پرم هستی

محال است این همه اعجاز را ایمان نیاوردن
تو با آن چشم‌های مهربان، پیغمبرم هستی

نشان عشق من هم بر دل است و هم به پیشانی
در آغوش تو فهمیدم که نیم دیگرم هستی

غزل‌هایم تماماً خط به خط بوی تو را دارد
تو تنها روح حاکم بر تمام دفترم هستی

بکُش یک شب مرا و خون‌بهایم را بگیر از عشق
تو که عمری به قصد کُشتنم هم‌سنگرم هستی

بهمن صباغ‌زاده

سرشته از گل آتش، خدا سرشت مرا
و کج گذاشته از پایه خشت‌خشت مرا

مرا ز خویش جدا کرده و گره زده است
به چشم‌های سیاه تو سرنوشت مرا

سیاه‌مست شدم پای تاک اندامت
درست کرده هم‌این باده‌ها بهشت مرا

ببین شباهت‌مان را، گمان کنم که خدا
هم‌این که خوانده تو را ناگهان نوشته مرا

بهمن صباغ‌زاده

چایی که تو می‌آوری انگار شراب است
این شاعر عاشق به هم‌آن چای، خراب است

من عاشق عشقم، چه بسوزم، چه بسازم
عشق است که هر کار کند عین صواب است

معشوق اگر خون مرا ریخت به‌حق ریخت
خون‌ریزی معشوق هم از روی حساب است

تب کردن تو، مُردن من هر دو بهانه
عشق است که بین من و تو در تب‌وتاب است

صد بار تفأل زدم و فال یکی بود
«ما را ز خیال تو چه پروای شراب است»

بهمن صباغ‌زاده

غزل می‌ریزد از چشمان آهویی که من دارم
به چین گیسویش مُشکِ غزالان خُتن دارم

چون‌آن بی‌تابی‌ام را در تب و تاب است هر شب، تب
که بالاپوشی از آتش به جای پیرهن دارم

بهای بوسه‌اش را نقدِ جان می‌آورم بر لب
در آن شب‌ها که تنها جان شیرین را به تن دارم

به قول «منزوی» زن‌ها شکوه و روح می‌بخشند
تو را چون خون به رگ‌هایم و چون جان در بدن دارم

تو بی‌شک مهربان‌تر هستی و بسیار زیباتر
از آن تعریف زیبایی که از مفهوم زن دارم

غزل‌هایم بلاگردان این یک بیت حافظ باد
که هر چه هست از آن شیرازی شیرین‌سخن دارم

«مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی قدش
فراغ از سرو بُستانی و شمشاد چمن دارم»

بهمن صباغ‌زاده

برادر! خون تو از سینه‌ی من می‌زند بیرون
بمان در خانه‌ات، جلاد گردن می‌زند بیرون

سپر برداشتن را گازِ اشک‌آور نمی‌فهمد
زِرِه سودی ندارد، تیر از تن می‌زند بیرون

نگیری خرده بر روباه در بازارِ مکاران
که امشب شیر هم خود را به مُردن می‌زند بیرون

چرا «دست محبت سوی کس یازی در این سرما»؟
که از هر آستینی دستِ دشمن می‌زند بیرون

«زمستان است» و شب «بس ناجوانمردانه سرد است، آی...»
نفس در سینه فریاد است و بهمن می‌زند بیرون

تو ماندی «در حیاط کوچک پاییز در زندان»
و رخش از «خوان هشتم» بی‌تهمتن می‌زند بیرون

بهمن صباغ‌زاده

گلخانه می‌گردد فضای خانه از بویت
کم کرده روی دشتی از گل را گل رویت

سرخی روی گونه‌هایت لاله‌ی خودرو
کندوی لبریز از عسل، چشمان جادویت

محو تماشای توام از بس هماهنگ است
عنّابی لب‌هایت و زیتونی مویت

جان مرا در دست داری و به هم وصل است
نبض من و آهنگ موزون النگویت

هر روز با پیغمبر چشمان تو همراه
هر شب فریبم می‌دهد شیطان ابرویت

گل‌های گیسویت برای سال نو کافی‌ست
شب‌ها بهاری دارم از گل‌های گیسویت

بهمن صباغ‌زاده

هر چند دایم لای چرخ عاشقان چوب است
با این وجود احوال‌مان - شُکر خدا - خوب است

من با دلم دیوانه‌ات هستم نه با عقلم
در کارزار عشق، بی‌شک، عقل مغلوب است

هر بوسه‌ات بر بازویم حِرز یمانی شد
عاشق همیشه در پناه امن محبوب است

لب باز کردی و دلم صد باغ گل وا شد
لبخندهایت موج مروارید مرغوب است

باری، ملالی نیست تا وقتی که می‌خندی
زیبای من! حال تمام عاشقان خوب است

بهمن صباغ‌زاده

غزل می‌ریزد از چشمان آهویی که من دارم
به چین گیسویش مُشکِ غزالان خُتن دارم

چون‌آن بی‌تابی‌ام را در تب و تاب است هر شب تب
که بالاپوشی از آتش به جای پیرهن دارم

بهای بوسه‌اش را نقد جان می‌آورم بر لب
در آن شب‌ها که تنها جان شیرین را به تن دارم

به قول منزوی زن‌ها شکوه و روح می‌بخشند
تو را چون خون به رگ‌هایم و چون جان در بدن دارم

تو بی‌شک مهربان‌تر هستی و بسیار زیباتر
از آن تعریف زیبایی که از مفهوم زن دارم

غزل‌هایم بلاگردان این یک بیت حافظ باد
که هر چه هست از آن شیرازی شیرین‌سخن دارم

«مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی قدش
فراغ از سرو بُستانی و شمشاد چمن دارم»

بهمن صباغ‌زاده

لباس تور، تن کرده درختان خیابان را
عروس برف، زیبا کرده این شب‌ها خراسان را

برای دستِ گرمت را گرفتن فرصت خوبی‌ست
از این رو دوست دارم سردی فصل زمستان را

لباس گرم می‌پوشیم و با هم راه می‌افتیم
مسیر باغ ملی سوی خود خوانده‌ست مستان را

تو محو گفت‌وگوی برف‌ها و کفش‌ها هستی
به شوخی می‌تکانم بر سرت برف درختان را

لبو لب‌سوز و با آن بوسه‌های داغ می‌چسبد
چه حالی می‌دهد وقتی که با این می‌خورم آن را

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت سرها در...
کسی با سوز می‌خواند سرآغاز زمستان را

بهمن صباغ‌زاده

امشب به حکم چشم تو چشمان من، تَر است
من عاشق تو هستم و این غم، مقدّر است

هر چند خنده‌های تو دل می‌بَرَد ولی
این‌گونه اخم‌کردنت ای ماه، محشر است

حرفی بزن که باز دلم را تکان دهی
چیزی بگو، گلم، دل من زودباور است

یک عمر گِرد خانه‌ات این دل طواف کرد
انگار این پرنده‌ی وحشی، کبوتر است

اردیبهشت پُرگل شیراز سینه‌ات
باری، غزل بخوان که دهانت معطّر است

قدقامتی به سرو ِتو در باغ ناز نیست
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

بهمن صباغ‌زاده

مگر به لطف لبت شعر من شکر بشود
تو تر کنی لب و این شعر، شعر تَر بشود

قسم به موی تو حالم گرفته است امشب
مگر تو روی بگردانی و سحر بشود

«کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن»
اگر چه فتنه و آشوب بیشتر بشود

چه می‌شود که برقصی به وزن این غزلم
چه می‌شود که همین شعرْ پرده‌در بشود

چه می‌شود که تو بانوی شعر من باشی
تمام شهر از این راز باخبر بشود

گره ز بخت غزل‌های من گشوده شود
گره ز ابروی ناز تو باز اگر بشود

تو خواب نازی و من خیره در تبسم تو
بخند تا غزلم عاشقانه‌تر بشود

بهمن صباغ‌زاده

قرار بود غمم را به عشق چاره کنی
نه این که این دل خون را هزار پاره کنی

روا نبود که من در میانه خاک شوم
کنار گود تو بنشینی و نظاره کنی

دلم کنار نمی‌آید این جدایی را
نمی‌شود به همین راحتی کناره کنی

قرار بود که حافظ به خنده باز شود
نه این که اشک بریزی و استخاره کنی

مباد خرمن مویت ز اشک خیس شود
مباد دامن شب را پُر از ستاره کنی

«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند»
نشد که فال بگیری و زود پاره کنی

بهمن صباغ‌زاده

بانو! غزل بخوان که شدیداً قناری‌ام
وقتی گلِ همیشه بهاری، بهاری‌ام

تا می‌رسی به تاکِ غزل، مست می‌شوم
وقتی که می‌روی، نگران خماری‌ام

سخت است انتظار کشیدن، ولی، هزار-
گل می‌دهم اگر که تو روزی بکاری‌ام

در من صدا و عکسِ تو تکثیر می‌شود
تالاری از سکوتم و آیینه‌کاری‌ام

با خواب‌های صورتی‌ام قهر کرده‌ام
چون گفته‌ای: «الهه‌ی شب‌زنده‌داری‌ام»

«این مشق‌ها جریمه‌ی صد سال»... وا شده
پای تو در قلمروی کاغذنگاری‌ام

بهمن صباغ‌زاده

به اخمت خستگی در می‌رود، لبخند لازم نیست
کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست
 
همیشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما
تو از بس ساده‌ای، خوش‌باوری، سوگند لازم نیست
 
به لطف طعم لب‌های تو شیرین می‌شود شعرم
غزل را با عسل می‌آورم، هر چند لازم نیست
 
«به آب و رنگ و خال و خطّ، چه حاجت روی زیبا را»
عزیزم! بس کن، از این بیش‌تر ترفند لازم نیست
 
فدای آن کمان‌های به هم پیوسته‌ات، هر یک -
جدا دخل مرا می‌آورد، پیوند لازم نیست

بهمن صباغ‌زاده

شبی شراب به یاد تو نازنین خوردم
شراب ناب از انگور دست‌چین خوردم

به کوچه آمده بودم کمی هوا بخورم
که چشم مست تو را دیدم و زمین خوردم

بریده بود تب تشنگی امانم را
برای رفع عطش آب آتشین خوردم

یکی سلامتی تو، یکی به عشق تو، باز
یکی به یاد تو عاشق‌ترین‌ترین خوردم

به مست خرده مگیر، از سیاه‌مستی بود
هزار مرتبه تا پا شدم زمین خوردم

تو پشت‌پا به دل من، من از زبان تو زخم
تو آن‌ چون‌آن زده‌ای و من این‌ چون‌این خوردم