ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

امیر سهرابی

با نصارا هم‌کلامی با مسلمان هم‌نشین
هی هنر پشت هنر می‌ریزد از هر آستین

از نمک‌دان تو چیزی جز شکر بیرون نریخت
بیستون؛ شیرینی شوری‌ست در کام زمین

هر که وصفت را شنید از جاهلی تکذیب کرد
هر کسی زیبایی‌ات را دید فرمود آفرین

چنگ می‌اندازم از این ‌پس به سمت موی تو
رستگاری حاصل چنگ است بر حبل‌المتین

بادها در می‌نوردد چادرت را از یسار
باغ مینو می‌شود ناگاه پیدا از یمین

نیمه‌ی گم‌گشته‌ی من بودی و پیدا شدی
تو نگینی بی‌رکاب و من رکابی بی‌نگین

امیر سهرابی

بی‌اجازه هر کجا باشند منزل می‌کنند
خاطرات تو مرا از خویش غافل می‌کنند

هر زمان دور از توام در فکر با تو بودنم
موج‌ها با هر نسیمی عزم ساحل می‌کنند

گرد چشمان تو می‌گردم... تمام محرمان
حج‌شان را با طواف خویش کامل می‌کنند

اشک می‌ریزم ولی این گریه‌ها از ضعف نیست
چشم‌هایم در حضورت تمبر، باطل می‌کنند*

تا «خداحافظ» نبوسیدم لبت را، شرم و صبر
کارهای ساده را هم سخت و مشکل می‌کنند

* کنایه از شکایت کردن

امیر سهرابی

تا نشستی روی زین، رنگ از رخ ارباب رفت
شعله‌ی دل‌گرمی خورشید عالم‌تاب رفت

دست بردی سمت مشک و اشک‌ها سرریز شد
یک قدم امید آمد صد قدم مهتاب رفت

تا لبت آمد ولی تشنه به جایش بازگشت
آب را وقتی نخوردی آبروی آب رفت

دیده‌بوسیِ تو با شمشیرها بسیار شد
شهرت مهمان‌نوازی از کف اعراب رفت

کودکی چشم‌انتظار دیدن مهتاب بود
دیر کردی، روی دستان پدر در خواب رفت

امیر سهرابی

دلبری‌هایت دلم را برد تا دلبر شوی
چادرت باعث شده امروز زیباتر شوی

در نقاب اخم‌هایت، خنده پنهان کرده‌ای
می‌شود با این هنر یک روز بازیگر شوی

خاک من از جنس بت‌های زمان جاهلی‌ست
تو غرورم را شکستی تا که پیغمبر شوی

از پسر، آدم چه خیری دیده جز خیره‌سری
قسمتت شد مثل مریم باشی و دختر شوی


«قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری»
قدر چشمت را بدان شاید تو هم زرگر شوی

دوری از تو مشکل لاینحل این روزهاست
تو بیا تا راه حلّ مصرع آخر شوی

امیر سهرابی

هر چه چشمان تو خوش‌منظره و گیرا‌تر
سرم آن قدر که پایین برود، بالاتر

عشق را بیش‌تر از پیش بلد خواهم بود
خطّ ابروی تو هر قدر شود خواناتر

مو پریشان کن و پیشانی خود ابری کن
آسمان هر چه به هم ریخته‌تر زیباتر

پاسخ اخم اگر خنده شود شیرین است
عاشق هر قدر که دیوانه شود داناتر

پرچم فتح تو بر شهر دلم بالا رفت
سلطنت با رأی مردم می شود ماناتر

امیر سهرابی

یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشم
بی‌محکمه زندانی بازوی تو باشم

پیچیده به پای دل من پیچش مویت
تا باز زمین‌خورده‌ی گیسوی تو باشم

کم بودن اسپند در این شهر سبب شد
دلواپس رؤیت شدن روی تو باشم


طعم عسل عالی لب‌هات دلیلی‌ست
تا مشتری دائم کندوی تو باشم

تو نصف جهانی و همین عامل شُکر است
من رفتگری در پل خاجوی تو باشم

امیر سهرابی

درگیر طاووسی پر از نقش و نگارم
صیادم و بازیچه‌ی دست شکارم

در ساحل آرامش دریای چشمت
بر موج اقیانوس موهایت سوارم

ایوب اگر پیغمبر صبر است، باشد
یعقوبم و وقتی نباشی، بی‌قرارم


هنگام دیدار تو جای قلب، تنگ است
یک بشکه باروتم که محو انفجارم

من صبح روز آخر اسفند ماهم
تا تو زمستانم ولی با تو بهارم

امیر سهرابی

آخرش درد دلت، دربه‌درت خواهد کرد
مهره‌ی مار کسی، کور و کَرت خواهد کرد

عشق؛ یک شیشه‌ی انگور کنار افتاده‌ست
که اگر کهنه شود مست‌ترت خواهد کرد

از هم‌آن دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده‌ام خون‌جگرت خواهد کرد

ناگهان چشم کسی سربه‌سرت می‌ذارد
بی‌محلّی‌ش ولی جان به سرت خواهد کرد

جرم من خواستن دختر اربابِ دِه است
مادر! این جرم شبی، بی‌پسرت خواهد کرد

همه‌ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد