ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

امید صباغ‌نو

درد عشقی کشیده‌ام که فقط، هر که باشد دچار می‌فهمد
مرد، معنای غصّه را وقتی، باخت پای قمار می‌فهمد

بودی و رفتی و دلیلش را، از سکوتت نشد که کشف کنم
شرح تنهایی مرا امروز، مادری داغ‌دار می‌فهمد

دودمانم به باد رفت امّا، هیچ کس جز خودم مقصّرنیست
مثل یک ایستگاه متروکم، حسرتم را قطار می‌فهمد

خواستی با تمام بدبختی، روی دست زمانه باد کنم
درد آوارگی هر شب را، مُرده‌ی بی‌مزار می‌فهمد

هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دورتر شدم از او
علّت شکّ سجده‌هایم را، «مُهر رکعت‌شمار» می‌فهمد

قبل رفتن نخواستی حتّی، یک دقیقه رفیق من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها، مجرم پای دار می‌فهمد

شهر، بعد از تو در نگاه من، با جهنّم برابری می‌کرد
غربت آخرین قرارم را، آدم بی‌قرار می‌فهمد

انتظار من از توان تو، بیش‌تر بود، چون که قلبم گفت:
بس کن آخر! مگر کسی که نیست، چیزی از انتظار می‌فهمد؟

امید صباغ‌نو

چون شعله در دستانِ دشتِ پنبه، گیرم
دستی بده، تا قبل افتادن بگیرم

تصمیم‌هایی مانده از دورانِ کبری
تصمیم دارم کلّ‌شان را من بگیرم

گیرم کسی عشقش کشید و عاشقم شد
دیگر نباید حسّ سوءظن بگیرم

من یوسف قرنَم، زلیخا! خاطرت تخت
این بار می‌خواهم خودم گردن بگیرم

یک روز قبلِ جشن، یاد من بینداز
با میوه، چسب زخم هم حتماً بگیرم

از لحظه‌ای که دست تو آلوده‌ام شد
در شهر می‌گردم که پیراهن بگیرم

ای عشق! دستم را بگیر و حائلم باش
می‌ترسم از دامان اهریمن بگیرم

امید صباغ‌نو

وقتی که باشی دوست دارم رنج‌ها را هم
رنج تو می‌ریزد به پایم گنج‌ها را هم

آن قدر دنیا را گرفتار تب‌ات کردی
در اشتباه انداختی تب‌سنج‌ها را هم!

تغییر را هر جا که باشی می‌توان حس کرد
با خنده، شیرین می‌کنی نارنج‌ها را هم

من مُهره‌ی مار تو را دیدم که هم کیشم
مات شکوه‌ات کرده‌ای شطرنج‌ها را هم

در منطق محض عددها دستِ دل بُردی!
وارونه کردی با محبّت، پنج‌ها را هم

بی قید و بند قافیه بگذار بنویسم:
از زندگی چیزی به غیر از تو نمی‌خواهم

امید صباغ‌نو

دیوانگی‌ها گر چه دائم دردسر دارند
دیوانه‌ها از حال هم امّا خبر دارند

آیینه‌بانو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند

تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمام قرص‌ها جز تو ضرر دارند

آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمه‌های معتبر دارند

«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِ قدرتمند، تنها «یک نفر» دارند!

ترجیح دادم لحن پُرسوزم بفهماند
کبریت‌های بی‌خطر خیلی خطر دارند

بهتر! فرشته نیستم، انسانِ بی‌بالم
چون ساده ترکت می‌کنند آنان که پَر دارند

می‌خواهمت دیوانه جان! می‌خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر ِتو دست بردارند

امید صباغ‌نو

به مردادی‌ترین گرما قسم، بدجور دل‌تنگم
شبیه گچ شده از دوری‌ات، بانوی من، رنگم

حسودی می‌کند دستم به لب‌هایی که بوسیدت
و من بیچاره‌ی چشم توام... با چشم می‌جنگم

تنم از عطر آغوش ِتو دارد باز می‌سوزد
جهنّم شد بهشتم، تا پرید آغوشت از چنگم

نظام ِآفرینش ناگهان بر عکس شد،  دیدم-
زدی با شیشه‌ی قلبت شکستی این دلِ سنگم

گلویم را گرفته بغضی از جنسِ سکوت امشب
«گُل ِگلدون من...» جا باز کرده توی آهنگم

بَدَم می‌آید از این قدر تنهایی... و دلشوره
از این احساس‌های مسخره... از گوشی‌ام... زنگم

فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم

تو تقصیری نداری، من زیادی عاشقت هستم
هم‌این باعث شده با هر نگاهی زود می‌لنگم

هم‌آن بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دل‌تنگم

امید صباغ‌نو

به جای این که در شب‌های من، خورشید بگذارید
فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید

همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم
به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید

هم‌این که عشق من شد سکّه‌ی یک پولِ این مردم
مرا بر سفره‌های هفت‌سینِ عید بگذارید!

خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی‌گویم
به روی دردهای کهنه‌ام تشدید بگذارید

ببخشیدم! برای این که بخشش از بزرگان است
خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید!

گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش
شما آن را به نام کوچکم «امّید» بگذارید

امید صباغ‌نو

حسّ و حال همه‌ی ثانیه‌ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه‌ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه‌ها ریخت به هم

در کنار تو قدم می‌زدم و دور و برم
چشم‌ها پُر خون شد، قرنیه‌ها ریخت به هم

روضه‌خوان خواست که از غصه‌ی ما یاد کند
سینه‌ها پاره شد و مرثیه‌ها ریخت به هم

پای عشق تو برادرکُشی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه‌ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دل‌مان تنگ شد و قافیه‌ها ریخت به هم

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده‌ی ما ریخت به هم؟

امید صباغ‌نو

شدّت زلزله به حدّی بود، که دلم چند تکّه شد انگار
کاسه‌ی صبرمان تَرَک برداشت، بین‌مان تا کشیده شد دیوار!
 
بی‌تفاوت به حرف آدم‌ها، چشم در چشم باردارم دوخت
آب پاکی به روی دستم ریخت، گفت: دست از سر دلم بردار!
 
گفتم: آخر قرارمان این بود تا همیشه کنار هم باشیم
گفت: یک هفته... نه! فقط یک‌روز، تو خودت را به‌جای من بگذار
 
سِر شدم، ضعف کردم و یک آن پایم از اختیار خارج شد
درّه‌ای دور من دهن وا کرد، تکیه دادم به باد بالاجبار
 
خبر غصّه‌ام به قطب رسید، کوهِ یخ گریه کرد و لاغر شد!
منقرض شد طبیعت عشقم، تُف به این سرنوشت لاکردار
 
بی تو بین من و غزل‌هایم، صیغه‌ی مرگ محض جاری شد
مِهرِ من شد هزار افسوس و حبس درقعر پاکتی سیگار...

کاش آن لحظه که زبانم را موش چشم تو خورد می‌گفتم:
جای یک هفته سرنوشتَ‌ت را چند ساعت به دست من بسپار

امید صباغ‌نو

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی‌خبرم
 
این همه فاصله؛ ده جاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم کو که به سویت بپرم
 
از هم‌آن لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیه‌ها گم شده و دربه‌درم
 
تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم
 
بسته‌بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
 
بی‌تو دنیا به درک، بی‌تو جهنم به درک
کفر مطلق شده‌ام دایره‌ای بی‌وَتَرم
 
من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام
از رگ گردن تو، من به تو نزدیک‌ترم