ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر معاذی

دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست... من آن قدر خرد و خسته‌ام از خود
که حال و حوصله‌ام را تو هم نداشته باشی

«دچار آبی دریای بیکرانم و تنها»
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده‌ها در آینه... سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی‌آیی
منم غم تو… الهی که غم نداشته باشی

اصغر معاذی

ما نوحه می‌کنیم و عزادار نیستیم
یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

تا صبح دسته‌دسته تو را سینه می‌زنیم
اما شبِ نمازِ تو بیدار نیستیم

عمری اگرچه تشنه‌ی خون‌خواهی توییم
در انتخاب راه تو مختار نیستیم

این دست‌ها به دامن لطفت نمی‌رسند
وقتی لب فرات، علمدار نیستیم

از دست مرگ، سر به سلامت نمی‌بریم
تا شورِ عشق هست و سرِ دار نیستیم

از زندگی بُریدی و دنیا تمام شد
یک لحظه بی تو باشیم انگار نیستیم

ما را به دام عشق حقیقی دچار کن
ما را که عاشقیم و گرفتار نیستیم

اصغر معاذی

دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست... من آن‌قدر خرد و خسته‌ام از خود...
که حال و حوصله‌ام را تو هم نداشته باشی

«دچار آبی دریای بی‌کرانم و تنها»
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده‌ها در آینه... سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی‌آیی
منم غم تو… الهی که غم نداشته باشی..!

اصغر معاذی

قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب، در بستر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد

تاک، از بوی تَنَت مست، به خود می‌پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد

بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام... تنگ غروب
دل من شوقِ در آغوش پریدن دارد

«بوسه» سربسته‌ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد..!

اصغر معاذی

بهار آمده اما، هوا، هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می‌آمد
و سال‌هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت‌های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چه‌قدر تنهایم؟
میان این همه ناخوانده، کفش‌های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دودلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشت‌های باران... آه
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی‌ست باران... وقتی هوا، هوای تو نیست

اصغر معاذی

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را

نسیمی نیست ابری نیست یعنی: نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را

مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را

دل تنگ مرا با دکمه‌ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را

اناری از لب دیوار باغت سرخ می‌خندد
بگیر از من بگیر این دست‌های لاابالی را

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه‌ام بگذار
بکش بر سینه‌ی این دیوانه‌ی حالی به حالی را

نسیمی هست ابری هست اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می‌گردد خیابان‌های خالی را

اصغر معاذی

صبحت به خیر آفتابم! دیشب نخوابیدی انگار
این شانه‌ها گرم و خیس‌اند... تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود، دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و... تو جز من نمی‌دیدی انگار

هر بار یک بغض کهنه، روی سرت خالی‌ام کرد
تو مهربان بودی آن‌قدر... طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی... یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد... آرام... آرام... آرام…
از «عشق» گفتی... دلم ریخت... اما تو ترسیدی انگار

گفتی: رها کن خودت را... پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو، این گونه‌ها داغ و خیس‌اند
در خواب، پیشانی‌ام را با گریه بوسیدی انگار

اصغر معاذی

باران که می‌گیرد به هم می‌ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست... می‌گویند: بی‌تابم

گاهی تو را آن قدر می‌خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را برنمی‌تابم

هر صبح، بی‌صبحانه از خود می‌زنم بیرون
هر شب کنار سفره، بُق کرده‌ست بشقابم

بی‌تو تمام پارک‌های شهر را تا عصر
می‌گردم و انگار دستی می‌دهد تابم

شب‌ها که پیشم نیستی خوابم نمی‌گیرد
وقتی نمی‌بوسی مرا، با «قرص» می‌خوابم

اصغر معاذی

مثل غمی که بر دلِ دیوانه ریخته
پاییز، در حوالی این خانه ریخته

تکراری است منظره‌ی کوه و آبشار
هر جا که گیسوان تو بر شانه ریخته

پیراهن تو بستر رویای رنگ‌ها
انگار بر تنت پِر پروانه ریخته

چشمت خیال خام تمام شراب‌هاست
در کاسه‌های چشم تو می‌خانه ریخته

بیهوده خانه‌خانه به دنبال من مگرد
در کوچه‌های شهر تو، دیوانه ریخته