ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
از جنون این عالم بیگانه را گم کردهام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کردهام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کردهام
چون سلیمانم که از کف دادهام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کردهام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سر افسانه را گم کردهام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشانخاطریها شانه را گم کردهام
بس که در یک جا ز غلطانی نمیگیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کردهام
طفل میگرید چو راه خانه را گم میکند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کردهام
به که در دنبال دل باشم به هر جا میرود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کردهام
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1396 ساعت 02:22