ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
مثل مسیر قصّهی یک رود ممتدی
این قصّه واقعیست، تو شخصیت بدی
من آدمم، گناه برایم طبیعی است
اما تو بیدلیل به نقشت مقیدی
ظاهر شدی به نقش پرنده به نقش باد
طوری که با وجود قفس نیز پر زدی
اصلاً تو نقش نیستی و متن قصهای
یک متن گریهدار که چندین مجلدی
کف میزدند خیل تماشاچیان هنوز
وقتی بدون من به روی صحنه آمدی
بستند پرده را، بله ! بازی تمام شد
بیهوده بین ماندن و رفتن مرددی
بیتو ادامه میدهم این نقش کهنه را
آری برای من، تو شروعی مجددی
«بود و نبود من به کسی برنمیخورد
من احتمال و شایدم اما تو بایدی»
دارم به خانه میرسم این آخرین دَرَست
گیرم تو چند پنجره آنسوی مقصدی
این قصه واقعیست به فکر توام هنوز
هر چند هیچ وقت سراغم نیامدی